ناچیز گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ناچیز گردیدن . ناچیز شدن . معدوم شدن . نابود شدن
: ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز
ای دل بیهش روئی که نگردی بریان .
فرخی .
تعجب بماندم از حال این دنیا که فریبنده است ، در هشت نه سال این مرد را برکشید و بر آسمان جاه رفت و بدین زودی بمرد و ناچیز گشت . (تاریخ بیهقی ص
55). || باطل شدن . بی اثر شدن . مدروس شدن
: اگرهمه باشد و پادشاه قاهر نباشد این همه ناچیز گشت . (تاریخ بیهقی ص
386).
باطل کند شبهای او تابنده روز انورش
ناچیز گردد دیر و زود آن نوبهار اخضرش .
ناصرخسرو.
|| محو شدن . نابود شدن . ناپدید شدن
: چون آن روشنائی برآمد بر ابر تاریکی ناچیز گشت . (تاریخ سیستان ). جهان و آنچه در وی هست برگذر است و هم به آخر ناچیز گردد. (تاریخ سیستان ). که دوستی خانه و سرای و شهر در آن دوستی ریاست که غالب تر است ناچیز گردد و ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند. (کیمیای سعادت ). پس تنوری بزرگ بتافت ... پس خود را در آن تنور افکند و همان ساعت ناچیز گشت . (مجمل التواریخ ). بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی و گرنه فسونی کنم که ناچیز گردی . (مجمل التواریخ ). || تباه شدن . ضایع شدن . از بین رفتن
: آنگاه نظر کرد استخوانهای خر دید پوسیده و ناچیز گشته . (قصص الانبیاء ص
182). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازه ٔ دخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و ترابد تا رخنه ٔ بزرگ افتد و تمامی آن ناچیز گردد. (کلیله و دمنه ).