ناخوش . [ خوَش ْ
/ خُش ْ ] (ص مرکب )
۞ دلتنگ . ناشادمان . آزرده . رنجیده . ناخشنود. ناراضی . (ناظم الاطباء). ناراضی . غمگین . (فرهنگ نظام ). نژند. غمین . ناپدرام . که خوش نیست
: در آن جای جای تو آتش بود
به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود.
فردوسی .
چو آتش در دلم سرکش چه باشی
به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی .
نظامی .
مگر چاره ٔ آن پریوش کند
دل ناخوش شاه را خوش کند.
نظامی .
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی .
|| بیمار. مریض ناسالم . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بیمار. خسته . مریض . بدحال . (ناظم الاطباء). نالان . رنجور. علیل . دردمند. سقیم . ناتندرست
: چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.
مولوی .
|| بد. ناخوب . ناپسند. زشت . مکروه . نامطبوع . (ناظم الاطباء). نادلپسند. نادلپذیر. ناپسندیده . ناخوشایند. که خوشایند و دلپسند نیست . ناگوار. نکوهیده
: چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی .
دقیقی .
چو کژی کند پیر ناخوش بود
پس از مرگ جایش در آتش بود.
فردوسی .
جوان بی هنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود.
فردوسی .
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت بر آتش بود.
فردوسی .
هر روز نوعتابی و دیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار.
فرخی .
چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده باشی بس ناخوش و زشت بود. (قابوسنامه ).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خار درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
و گفت فارغ باشید [ یوسف به برادران ] که هیچ کس از شما گناه نکند و آن سببی بوده به دست شما اگر چه شما را در آن حال ناخوش بود. (قصص الانبیاء).
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم .
سوزنی .
به ترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر.
سوزنی .
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب .
نظامی .
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی .
مولوی .
همی ترسم ازطلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش .
سعدی .
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدیدار شدبیضه از زیر زاغ .
سعدی .
و ایشان را به کارهای مکروه و ناخوش میفرمود. (تاریخ قم ص
262).
عاقل هرگز ادای ناخوش نکند
هم پیروی دشمن سرکش نکند.
واعظ قزوینی .
در این ناخوش مقام سست پیوند
چه ناخوشتر از این پیش خردمند.
وحشی .
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد ز آن گوشه ٔ کاخ .
وصال .
|| منغص . ناگوار. نامطبوع . تباه .دشوار. سخت . عیش ناخوش
: رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار.
فرخی .
واگر این حجاب اندرمیان نبودی ... غذا و بخار ثفلها باندامهاء دم زدن برآمدی و روح تیره شدی و عیش ناخوش بودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همچنانکه ضعیفی این قوت [ هاضمه ]، عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی قوت شجاعت نیز. (نوروزنامه ).
به عیش ناخوش او در زمانه تن درده
که خار جفت گل است و خمار جفت نبید.
سنائی .
عیش تو خوش و ناخوش از اوعیش معادی
کار تو نکو وز تو نکو کار موالی .
سوزنی .
چه خوش حیات چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا.
خاقانی .
|| ناخوشایند. تلخ . ناگوار. سخت
: شبی ناخوش تر از سوک عزیزان
ز وحشت چون شب بیمار خیزان .
نظامی .
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
نظامی .
با خوش و ناخوش جهان سازم و شکوه کم کنم
میگذرد چو نیک و بد بد گذران چرا کنم .
وصال .
|| بدطعم . بدمزه . ناخوشگوار. ناگوار. که ملایم طبع نیست
: نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری .
ناصرخسرو.
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است .
ناصرخسرو.
بعضی ترش و بعضی شور باشد و بعضی طعمی ناخوش دارد و بعضی هیچ طعمی ندارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب روان دارد اما گرم وناخوش است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
143). هوا و آب گرم و ناخوش است و درختستان خرما بسیار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
145).
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر.
سعدی .
|| درشت . خشن . بدرفتار. تندو تلخ . ناملایم . ناموافق . ناسازگار
: جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری .
اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش [ بودی ] و صفرائی عظیم داشت . (تاریخ بیهقی ).
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوش است
در علم هر زمان به تفکر فزونترم .
انوری .
از این ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش .
نظامی .
-
آواز ناخوش ؛ آواز منکر. صدائی که خوش آهنگ و دلپذیر نیست
: معلوم شد که آوازم ناخوش است . (گلستان ).
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش .
سعدی (گلستان ).
-
بوی ناخوش ؛ بوی مکروه و نامطبوع . عفن . کریه . گنده . رایحه ٔ کریهه
: بعد از آن بینی را آفرید تا بوهای خوش و ناخوش را معلوم کند. (قصص الانبیاء). بعضی داروهاست که طعم و بوی آن ناخوش است و معده آن را دشخوار قبول کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و از این مار بوی ناخوش آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بوی عرق و بوی نفس او ناخوش بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون بیاویختندش هیچ اثری نمی کرد از بوی ناخوش تا حجاج روباهی کشته را بفرمود آویختن در زیرجامه ٔ وی تا بوی ناخوش از او برخاست . (مجمل التواریخ ).
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی .
سعدی .
-
راه ناخوش ؛ راه ناهموار. صعب العبور. درشتناک
: که کهشان همه سنگ آهن کش است
دزی تنگ و ره در میان ناخوش است .
(گرشاسب نامه ).
-
سخن ناخوش ؛ سخن درشت . سخن سرد و تلخ . که موافق طبع نیست . سخن ناملایم
: مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید
بکوه آواز خوش ده تا خوش آید.
نظامی .
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل رنجان من .
مولوی .
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش .
سعدی .
-
ناخوش گردیدن ؛ تباه شدن . ناگوار شدن
: بیاید به جنگ تو افراسیاب
چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب .
فردوسی .
-
هوای ناخوش ؛ هوای ناسالم . هوای آلوده
: هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندرشهر هست هوا ناخوش و زیانکار می شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).