نازش کردن . [ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نازیدن . بالیدن
: و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش به او نازشی کردی . (ترجمه طبری ).
بدانسان که شاهان نوازش کنند
بدان بندگان نیز نازش کنند.
فردوسی .
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید.
فردوسی .
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به نسل هند بدگوهر کنی .
ناصرخسرو.
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن .
مولوی .
رجوع به ناز شود.