نان و نمک . [ ن ُ ن َ ک َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نعمت
: باﷲ بنان و نمک او که جهان نیز
جز خون جگر یک شکم سیر نخورده ست .
انوری .
-
بهمان نان و نمکی که با هم خورده ایم .(در مقام قسم و اثبات وفا و صداقت به کار رود).
-
حق نان و نمک ؛ حق ممالحة. حق نعمت
: باشد که بازدارند و حق نان و نمک باطل گردد. (تاریخ بیهقی ص
583). حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص
50).
عهدهای قدیم را یاد آر
حق نان و نمک فرومگذار.
سنائی .
فرعون گفت : بحق نان و نمک و رنج من که عصا را برگیر. (قصص الانبیاءص
102).
چو نان پرورد این بازار باشد
حق نان و نمک بسیار باشد.
نزاری قهستانی .
-
مهر نان و نمک ؛ حق نمک . حق نعمت . پاس نعمت
: فرامش کنم مهر نان و نمک
ز پاکی نژاد اندرآیم به شک .
فردوسی .
به یاد آیدش مهر نان و نمک
بر او گشته باشد فراوان فلک .
فردوسی .
-
نان و نمک خوردن با کسی ؛ ممالحت . با او هم غذا شدن .
- || به مناسبت متنعم گشتن از کسی متعهد و ملزم به حفظ دوستی و وفای او شدن
: مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است .
فردوسی .
-
نان و نمک کسی خوردن ؛ از او متنعم شدن . از نعمت او متنعم شدن
: گفت تو دانی که این مردم را بر تو حق است [ برامکه را ] و بسیار نان و نمک ایشان خورده ای . (تاریخ بیهقی ).
زود بگیرد نمک دیده ٔ آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت ، نان و نمکدان شکست .
سلمان (از آنندراج ).
|| مهمانداری و ضیافت و هر احسانی که درباره ٔ دیگری کنند. (ناظم الاطباء). || مختصر غذائی . غذائی ساده
: یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان خدای آن باشد که بنان و نمک با ما موافقت کنند. (گلستان ).
که ای چشم های مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک .
سعدی .