نثار آوردن . [ ن ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) تحفه آوردن . هدیه آوردن . پیشکش بردن . پیشکش کردن
: به سودابه فرمای تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشکبوی .
فردوسی .
نمازش بریم و نثار آوریم
درخت پرستش به بار آوریم .
فردوسی .
ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده برِ شهریار.
فردوسی .
ز زرّ و گهر این نثار آورد
ز دیبا همی آن نگار آورد.
اسدی .
روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی
بنده ٔ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار.
امیر معزی (از آنندراج ).
و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص
154).
زآنکه زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان .
خاقانی .
کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه
با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار.
خاقانی .