نثار کردن . [ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) افشاندن . پراکنده کردن . (ناظم الاطباء). شاباش کردن . پراکندن . بیفشاندن
: بزرگان زابل ورا گشته یار
به شاهیش کردند گوهر نثار.
فردوسی .
هر آنکو بُد از مهتران نامدار
بر او کرد یاقوت و گوهر نثار.
فردوسی .
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار.
فرخی .
باد سحرگاهی اردی بهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار.
منوچهری .
این ده هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند.
ناصرخسرو.
خرمابنی بدیدم شاخش بر آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من .
ناصرخسرو.
در مجمر دماغ و دل او به هر نفس
عطار طبع مشک بر آتش کند نثار.
سوزنی .
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار؟
خاقانی .
تا کنم بر قد و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی .
خاقانی .
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه ازاحسان یار.
مولوی .
وقت آن است که داماد گل از حجله ٔ غیب
به درآید که درختان همه کردند نثار.
سعدی .
|| فدا کردن . برخی کردن . قربان کردن
: دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی
سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید.
خاقانی .
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثناخوانی چاریارش کنم .
نظامی (از آنندراج ).
خواستم تا جان نثار او کنم
زآنکه جانم را سزائی یافتم .
عطار.
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که زرّ و سیم کند در هوای دوست نثار.
سعدی .
-
جان نثار کردن ؛ جان فدا کردن . جان به پای کسی افشاندن
: آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد.
خاقانی .
سر چیست تابه طاعت او بر زمین نهم
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد.
سعدی .
دل چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار.
سعدی .
گر نثارقدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
|| پیشکش بردن
: کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند ونثار کردند. (تاریخ بیهقی ص
235). و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند، می آمدند و نثارها می کردند. (تاریخ بیهقی ص
152). و مردم شهر آمدن گرفتند فوج فوج ونثارها به افراط کردند. (تاریخ بیهقی ص
256).
-
نثار روح ... کردن ؛ ثواب تلاوت قرآن و صلوات و جز آن را به روح مرده [ و اغلب تازه گذشته ] پیشکش کردن . گویند: صلواتی نثار روح فلان کنید. (از یادداشت مؤلف ).