نخجیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صید. شکار کردن
: همی کرد نخجیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه .
فردوسی .
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آنکس که با او نبرد آزمود.
فردوسی .
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی .
فردوسی .
گرت سوی نخجیر کردن هواست
هم از خانه نخجیر نکْنی رواست
۞ .
نظامی (؟)
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر.
نظامی .
همان چوگان و کوس آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند.
نظامی .