نزدیکان . [ ن َ ] (حرف اضافه ، ق ) نزدیکی ِ.به نزدیکی ِ. در نزدیکی ِ. قریب به . در حوالی ِ
: برفت نزدیکان سپاه عمار خارجی فرودآمد. (تاریخ سیستان ). امیر بیرون رفت سوی بُست به حرب عزیز اندر ماه رمضان چون نزدیکان بُست رسید. (تاریخ سیستان ).
-
به نزدیکان ِ ؛ به حوالی ِ. به قرب ِ
: چون به نزدیکان نشابور رسیدند خبر مرگ هارون شنیدند. (تاریخ سیستان ). چون به نزدیکان سیستان رسید. (تاریخ سیستان ).
|| (اِ) ج ِ نزدیک ، به معنی قریب و آنکه فاصله ٔ کمی با تو دارد
: دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان ). || خویشاوندان . (ناظم الاطباء)
: و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه ). || همسایگان . (ناظم الاطباء). آشنایان . || مقربان . خاصان . اطرافیان . حواشی . ملازمان
: شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست . (کلیله و دمنه ). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند تو را در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه ).
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان .
نظامی .
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش .
نظامی .
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را.
سعدی .
شکایت پیش از این روزی ز دست خواب می کردم
به غمخواران و نزدیکان کنون ازدست ناخفتن .
سعدی .
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می آمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریائی .
سعدی .
و رجوع به نزدیک شود.