نشان بودن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) انگشت نما بودن . (یادداشت مؤلف ).
-
نشان بودن به ... ؛ بدان صفت نام بردار و عَلَم بودن
: صد از نامداران و گردنکشان
که بودند هر یک به مردی نشان .
فردوسی .
چون ملت رسول به پاکی ستوده ای
چون رحمت خدای به نیکی نشانیا.
ابوالفرج رونی .
گرچه بازوی هنر داری و دست و دل کار
ورچه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمر.
فرخی .
-
نشان بودن در... ؛ معروف بودن . سرشناس بودن . مشارٌ بالبنان بودن
: پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند در پادشاهی نشان .
فردوسی .