نشان دادن .[ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نمودن . بنمودن . ارائه کردن . ابراز کردن . اظهار کردن . (یادداشت مؤلف )
: اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان .
فرخی .
تخم ما بی گمان سخن بوده ست
خوبتر ز این کسی نداد نشان .
ناصرخسرو.
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندرنشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
چیز عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی .
ناصرخسرو.
هرچه دراین پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند.
نظامی .
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشدچو تو حور.
سعدی .
هزار بوسه دهد بت پرست بر سنگی
که ضر و نفع محال است از او نشان دادن .
سعدی .
دل از جفای تو گفتم به دیگری بندم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان .
سعدی .
|| وصف کردن . توصیف . صفت کردن . (یادداشت مؤلف ). نشانی دادن . علائم و مشخصات کسی یا چیزی را بیان کردن
: بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد از آن لشکر و بارگاه .
فردوسی .
نشان داده بد از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش .
فردوسی .
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندرآمد روانم به سر.
فردوسی .
چو بهرام داد از فرود آن نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان .
فردوسی .
هر که رهی رفت نشانی بداد
هر که بدی کرد ضمانی بداد.
نظامی .
گوئی که ز عشق او نشان ده
کس داده نشان بی نشانان ؟
خاقانی .
نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تأمل او خیره می شود بصرم .
سعدی .
هر کسی نادیده از رویت نشانی می دهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای .
سعدی .
|| سراغ دادن . هدایت کردن . به گفتار یا به اشاره چیزی یا جائی به کسی نمودن . (یادداشت مؤلف ). نشانی دادن . دلالت کردن . راهنمائی کردن
: گفتم نشان تو زکه پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان .
فرخی .
نشان دادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ . (تاریخ بیهقی ).
فراق وصل تو وصل فراق من جستند
که دادشان به سوی تو چنین درست نشان .
سوزنی .
چون نداد آنجا کسی از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خونفشان .
عطار.
|| حجت آوردن . برهان آوردن
: بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل براین سخنت نشان داد.
ناصرخسرو.
|| نام بردن . (یادداشت مؤلف ). خبر دادن
: و به هیچ روزگار نشان ندادند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی ). || خبردادن
: نشان یوسف گمگشته می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی .
-
نشان از چیزی دادن ؛ نمونه ای از آن بودن . نموداری از آن بودن
: شاه ایران کی پذیرفتیش دین زردهشت
گرنه از تاجت نشان دادی و از تیغت خبر.
(از فرهنگ اسدی ).
ازوی ار سایه نشانی می دهد
شمس هر دم نور جانی می دهد.
مولوی .
-
نشان دادن از... ؛ از او خبر دادن
: همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه ز ایشان نشان .
فردوسی .
از ایشان کسی زو نشانی نداد
نکردند از او در جهان نیز یاد.
فردوسی .
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان .
سعدی .
- || نشان دادن از اختر؛ پیش بینی کردن
: از این خواهدت داد یزدان پسر
نشان داده ام ز اخترت سربسر.
فردوسی .
-
نشان چیزی دادن ؛ آن را ظاهر ساختن . نمونه ای از آن را به نظر رسانیدن
: گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت .
بوشکور.