نشانده . [ ن ِ دَ
/ دِ ] (ن مف ) نشانیده . که نشانده شده است . || منصوب . برگماریده . گماشته
: حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعه ٔ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشانده ٔ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی ).
-
دست نشانده .
|| مغروس . کاشته شده
: درختی است این خود نشانده به دست
کجا بار او خون و برگش کبست .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1).
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گردسمن زار بنگرید.
سعدی .
|| نصب شده . (از ناظم الاطباء). مرصع. جای داده شده .