نصیحت گو. [ ن َ ح َ ] (نف مرکب ) نصیحت گوی . نصیحت گر. نصیحت کار. نصیحت گذار. (از آنندراج ). واعظ. موعظه کننده . نصیحت کننده
: نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش .
سعدی .
نصیحت گوی رندان را که با حکم خدا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم چرا ساغر نمی گیرد.
حافظ.
برو معالجه ٔ خود کن ای نصیحت گو
شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد.
حافظ.
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ.