نظاره کردن . [ ن َظْ ظا رَ
/ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگاه کردن . نگریستن . تماشا کردن
: خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد.
خاقانی .
نه از دل در جهان نظاره می کرد
بجای جامه دل را پاره می کرد.
نظامی .
بهم برشد در آن نظاره کردن
نمی دانست خود را چاره کردن .
نظامی .
گل از هر منظری نظاره می کرد
قبای سبز را صدپاره می کرد.
نظامی .