نظر انداختن . [ ن َ ظَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) دیدن . افکندن نگاه .(ناظم الاطباء). نگاه کردن . تماشا کردن
: نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد.
مولوی .
نظر به روی تو انداختن حرامش باد
که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد.
سعدی .
نظر به روی تو صاحبدلی نیندازد
که بی دلش نکند چشمهای فتانت .
سعدی .
|| توجه کردن . نگریستن . التفات کردن
: تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی .
سعدی .
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی
نظر تو باقد و بالای خود نیندازی .
سعدی .
|| تأمل کردن . فکر کردن . دقت کردن
: گفتم بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم . (تاریخ بیهقی ص
259).