نعره زدن . [ ن َ رَ
/ رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ زدن . فریاد زدن . به بانگ بلند خطاب کردن
: یکی نعره زد گیو در کارزار
به افراسیاب آن شه نامدار.
فردوسی .
یکی نعره زد گیو و گفت ای سران
بکوشید در رزم بدگوهران .
فردوسی .
همی رفت گشتاسب تا پیش کوه
یکی نعره زد کاژدها شد ستوه .
فردوسی .
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن .
فرخی .
از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ بیهقی
239).
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آنگه نشستی ز پای .
اسدی .
چون از سراپرده ٔ خاقان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
80).
چو بر درگه رسید آن عاشق مست
همی زد نعره چون شیران سرمست .
نظامی .
زد نعره ای آنچنان شغبناک
کافتاد هزاهزی در افلاک .
نظامی .
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف .
نظامی .
نعره می زد خلق را کای مردمان
اندر آتش بنگرید این بوستان .
مولوی .
نعره ای زد سخت اندر حال زن
گفت واعظبر دلش زد، گفت من .
مولوی .
شوریده ای همراه ما بود نعره ای بزد و راه بیابان در پیش گرفت . (گلستان سعدی ).
گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن .
سعدی .
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی .
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد.
اقبال لاهوری .
-
نعره ٔ چیزی زدن ؛ ازآن دم زدن . بدان با بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن . دم از چیزی زدن بی پروا
: عاشقانت نعره ٔ الفقر فخری می زنند.
خواجه عبداﷲ انصاری .
گر بزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن
نعره ٔ شوق می زنم تارمقی است بر تنم .
سعدی .
مست شراب صمدی بایزید
آنکه زدی نعره ٔ هل من مزید.
خواجو.
|| نعره برآوردن . گریستن به آواز و بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود.