نفس برآوردن . [ ن َ ف َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب )تنفس کردن . دم زدن . نفس فروبرده را بیرون دادن . || زیستن . زندگی کردن . بسر بردن
: به غفلت برمیاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را.
نظامی .
-
نفسی با کسی برآوردن ؛ دمی با او بسر بردن
: گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی ؟
سعدی .
-
نفسی به فراغت یا به خوشی برآوردن ؛ لختی به خوشی و فراغ زیستن
: نیست پروای بهارم من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت نفسی از ته دل .
صائب (از آنندراج ).
نفس آنروز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
صائب (از آنندراج ).
|| سخن گفتن . لب به سخن گشودن . آغاز سخن کردن . شروع به سخن گفتن کردن
: بیندیش وآنگه برآور نفس
وز آن پیش بس کن که گویند بس .
سعدی .
|| نفس کشیدن . شکایت کردن . اعتراض کردن . || نفس سرد برآوردن . آه کشیدن
: چون تو خجل وار برآری نفس
فضل کند رحمت فریادرس .
نظامی .