اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نقش

نویسه گردانی: NQŠ
نقش . [ ن َ ] (ع مص ) نگاشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نگارش . (یادداشت مؤلف ). نقش کردن . (زوزنی ). || کندن نگین . (یادداشت مؤلف ): نقش فص الخاتم ؛ حفره . (اقرب الموارد). رجوع به نقش نگین شود. || نگار کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از تاج المصادر بیهقی ). نگار کردن چیزی را به دو رنگ یا چند رنگ . (از ناظم الاطباء) (ازمتن اللغة) (از اقرب الموارد). و زینت کردن آن را. (از اقرب الموارد). رنگ کردن چیزی به رنگی یا رنگهائی . تنقیش . معرب نگاشتن است . (یادداشت مؤلف ). || نشان و اثر گذاشتن در روی زمین ، و این معنی اصلی کلمه است . (از متن اللغة). || گاییدن .(منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از متن اللغة). || به خار زدن خوشه ٔ خرما را تا زود رطب گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). با خار به خوشه ٔ خرما زدن تا رطب گردد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). خار زدن خوشه ٔ خرما را تا زود رطب گردد. (ازناظم الاطباء). || (به صیغه ٔ مجهول ): پدیدآمدن در خوشه ٔ خرما چند نقطه از رطب شدن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : نقش العذق ؛ اذا ظهر به نکت من الارطاب . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). || نهایت آشکار کردن چیزی را. (منتهی الارب )(آنندراج ). به نهایت آشکار کردن . (از ناظم الاطباء).استقصا کردن در کشف چیزی . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || پاکیزه کردن خوابگاه گوسپند را از خار و خس و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || برکندن موی به منقاش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). به منقاش برکندن . (از تاج المصادر بیهقی ). || بیرون کردن خار را از پای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). بیرون آوردن خار را با منقاش . (از ناظم الاطباء). خار از تن برکندن . (از تاج المصادر بیهقی ). خار از تن بیرون کردن . (از زوزنی ). || (اِ) صمغ اندک و نابسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || خرمای خشک در انبان نهاده و آب بر آن پاشیده . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). رطب ربیط. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
نقش . [ ن َ ] (ع اِ) صورت . (آنندراج ) (از بهار عجم ) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم . ترسیم . شبیه صورت و شکل . توخش . (ناظم الاطباء). شبیه . تمثال ...
نگار ، طرح ، اثر بجامانده از چیزی یا کسی یا عملی ، عکس ، نشان ، علامت ،حاصل کار نقاشان ، مهر ، داغ ، یاد
نقش ، رل، به رفتاری اطلاق می‌شود که دیگران از فردی که پایگاه معینی را احراز کرده است، انتظار دارند. نقشهای مناسب به صورت بخشی از فرایند اجتماعی شدن ب...
نقش /naqš/ معنی ۱. تصویر؛ شکل. ۲. (سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن؛ کاراکتر. ۳. (ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله. ۴. [مجاز] اثری...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
بی نقش . [ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نقش ) بی نگار. گرزه . ساده . (یادداشت مؤلف ): اطلس ؛ درم بی نقش . (مهذب الاسماء). رجوع به نقش شود.
خوب نقش . [ ن َ] (ص مرکب ) خوش قیافه . خوش هیکل . خوش ساخت . خوش ریخت .
خوش نقش . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (ص مرکب ) آنچه دارای رنگ و نگار و نقش خوب باشد. (یادداشت مؤلف ). || خوش قیافه . خوش پیکر. (یادداشت مؤلف )...
خوش نقش . [خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (اِخ ) نام فاحشه ٔ اصفهانی که شیخ شاه نظر متولی مزار شاه رضا در عقد نکاح آورده بود چنانچه نصیرآبادی در شرح ...
نقش باز. [ ن َ ] (نف مرکب ) مقابل ساده باز. (آنندراج ). کسی که با وقوف و هوشیاری و دانائی قمار می کند. (ناظم الاطباء). دغل . (یادداشت مؤلف )...
« قبلی صفحه ۱ از ۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
جواد مفرد کهلان
۱۳۹۳/۰۷/۰۸ Iran
0
0

واژۀ نقش در قرآن نیامده و در لغات اکدی هم دیده نمیشود. لذا می تواند مشتق از همان نگاشتن بوده باشد. همراه شدن نقش با واژۀ نگار هم، معرب از فارسی بودن آن را نشان میدهد.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.