نقش زدن . [ ن َ زَ دَ ] (مص مرکب ) نقش نوشتن . (آنندراج ). رقم زدن . نگاشتن . نگاریدن . نوشتن
: هرکه به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین .
خاقانی .
سه فرهنگ نامه زفرخ دبیر
به مشک سیه نقش زد بر حریر.
نظامی .
نه هرکو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
تذروی طرفه می گیرم که چالاک است شاهینم .
حافظ (از آنندراج ).
|| داو بردن . (غیاث اللغات از مصطلحات الشعرا). ظفر یافتن بر چیزی . (آنندراج )
: هرکسی در روز قتلم بوسه زد بر دست تو
از سر جان من گذشتم نقش را یاران زدند.
خالص (از آنندراج ).
|| رل بازی کردن . (یادداشت مؤلف ). نقش انگیختن . صورت سازی کردن . حیله کردن
: خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش می زنم از جهت رضای تو.
حافظ.
|| اجرا کردن . نواختن
: مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جائی دارد.
حافظ.
-
نقش بر یخ زدن ؛ کار بی حاصل و بیهوده کردن
: نقش وفا بر سر یخ می زنند.
نظامی .