نکویی کردن . [ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ملاطفت . اِلطاف . (از یادداشت مؤلف ). احسان کردن . خوبی کردن . بذل و بخشش و افضال و اکرام کردن
: نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی کن و از بدی شرم دار.
فردوسی .
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری .
منوچهری .
بر چشم من افکند دمی چشم و برفت
یعنی که نکویی کن و در آب انداز.
ابوالفضل هروی .
نکویی گر کنی منت منه زآن
که باطل شد ز منت بِرّ و احسان .
ناصرخسرو.
و اعتقاد کردند که صدقه و زکاة ندهند و با درویشان نکویی نکنند. (قصص ص
177).
نکویی مجو از کس و پس نکویی
چنان کن که از کس جزائی نیابی .
خاقانی .
او نکویی کرد و تو بد می کنی
با کسان آن کن که با خود می کنی .
عطار.