نکهت . [ ن َ هََ ]
۞ (ع اِ) بوی دهان . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نکهة
: همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه زو سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت .
فردوسی .
|| بوی خوش دهان . رجوع به نکهة شود
: بوید به سحرگاهان از شوق به ناگاهان
چون نکهت دلخواهان بوی سمن و سنبل .
منوچهری .
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست
ز آتش تر گلاب می چکدش .
خاقانی .
نکهت حوراست یا صفای صفاهان
جبهت جوزاست یا لقای صفاهان .
خاقانی .
باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است .
سعدی .
|| بوی خوش . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نکهة
: شمه ٔ خلق تو هست آنک او را
نکهت عنبر و ند نیست ندید.
سوزنی .
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسه ٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته .
خاقانی .
نکهت خویش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب .
خاقانی .
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.
خاقانی .
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر.
حافظ.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری .
حافظ.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه ٔ مشک ختن .
حافظ.