نگریستن . [ ن ِگ َ ت َ ] (مص )
۞ نگرستن . نگریدن . نظر افکندن . نگاه کردن
: خواجه به خشم در بوسهل نگریست . (تاریخ بیهقی ص
181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست . (تاریخ بیهقی ص
90). || اعتنا کردن
: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست . (تاریخ بیهقی ). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است . (تاریخ بیهقی ص
427). || تأمل کردن . فکر کردن . اندیشیدن
: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص
473). || وارسی کردن
: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم ... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص
334).