نگهبان کردن . [ ن ِ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مأمور کردن . به پاسداری و مراقبت گماشتن . رجوع به نگهبان شود
: کردم روان و تن را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند گاوان .
دقیقی .
نگهبان بر او کرد پس چند مرد
گو پهلوان زاده باداغ و درد.
دقیقی .
نگهبان تن جان پاک است لیکن
دلت را خِرَد کرد بر جان نگهبان .
ناصرخسرو.