نماز بردن . [ ن َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) پرستش کردن . عاجزی نمودن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع . دوتا شدن . خم شدن ، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن . تعظیم کردن . رکوع کردن . (یادداشت مؤلف ). به خاک افتادن . نماز آوردن
: تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار برپراکندی .
شهید بلخی .
بیامد گو دست کرده دراز
به پیش اندرآمد ببردش نماز.
دقیقی .
به آیین شاهان نمازش برید
به پیش و پس تخت او منگرید.
دقیقی .
و مر ملوک خویش را نماز برند [ یغمائیان ] عوام و خواصشان . (حدود العالم ).و طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند. (حدود العالم ). هرچیزی را که نیکو بود و عجب بود نماز برند. (حدود العالم ).
فراوانْش بستود و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز.
فردوسی .
فرستاده شد چون به تنگی فراز
زبان کرد گویا و بردش نماز.
فردوسی .
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پری روی و بردش نماز.
فردوسی .
رسولان اندرآمدند و نماز بردند. (تاریخ سیستان ).
نمازش برد و پوزش کرد بسیار
که پیشت آمدم بر پشت رهوار.
(ویس و رامین ).
بگفت این و نمازش برد و برگشت
سرای شاه از آن زیر و زبر گشت .
(ویس و رامین ).
به پای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
اسدی .
بیامد بر جم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
اسدی .
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشانداز بر تخت و بردش نماز.
اسدی .
چو در قبه رفتند هر ده فراز
به ده جای بردند هر ده نماز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز.
مسعودسعد.
هیچ نماز نبرد برسان دیگران ، بخت نصر گفت چرا تهنیت ملوک نکنی . (مجمل التواریخ ).
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی .
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد.
خاقانی .
رخش چون لعل شد زآن گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید بر خاک .
نظامی .
در گنج بر وی گشایند باز
به جای سکندر برندش نماز.
نظامی .
خردمند چون نامه را کرد باز
به شاه جهان داد و بردش نماز.
نظامی .
گرت سلام کند دام می نهد صیاد
ورت نماز برد کیسه می برد طرار.
سعدی .
|| اطاعت کردن . فرمان بردن . (یادداشت مؤلف )
: که از تخمه ٔ تور و از کی قباد
یکی شاه سر برزند بانژاد
جهان را به مه روی آید نیاز
به ایران و توران برندش نماز.
فردوسی .
۞ نمازت برد چون بشوئی ازاو دست
وز او زار گردی چو بردی نمازش .
ناصرخسرو.
|| نماز خواندن
: چون تو محراب دیگران گشتی
ما به جای دگر بریم نماز.
اوحدی (از آنندراج ).