نمایان . [ ن ُ
/ ن ِ
/ ن َ ] (نف ) بسیار واضح و آشکار. (آنندراج ). ظاهر. هویدا. آشکار. (ناظم الاطباء). مشهود. مرئی . علنی . فاحش . بی پرده
: بد اندر دلت چند پنهان بود
ز پیشانی آن بد نمایان بود.
بوشکور.
عجب دارم خدا بردارد این ظلم نمایان را
که پیش چشم من آئینه زآن رخسار گل چیند.
صائب (از آنندراج ).
به چشم پاک کرد آئینه تسخیر آن پری رو را
چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی آید.
صائب (از آنندراج ).
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی او.
صائب (از آنندراج ).
|| نمودارشونده . (غیاث اللغات ). رجوع به معنی اول شود. || مجازاً، کلان و بسیار، چرا که هرچه کلان و بسیار باشد بالضرور ظاهر و نمایان است . (غیاث اللغات ). رجوع به معنی اول شود. || دراز و عمیق ، چون زخم نمایان ، و این نیز راجع به معنی اول [ بسیار واضح و آشکار ] است . (آنندراج ). رجوع به معنی اول شود. || (ق ) در حال نمودن . (یادداشت مؤلف ). در حال نشان دادن و اشاره کردن
: چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور.
سعدی .