ننگ آمدن . [ ن َ م َ دَ ] (مص مرکب ) عار داشتن . شرم داشتن
: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
همانا نسازد که آیَدْش ننگ .
فردوسی .
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ
اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری .
-
ننگ آمدن کسی را از چیزی ؛ از آن عار داشتن . ننگ داشتن . دون شأن خود دانستن
: تو چون یافتی ننگریدی به گنج
که ننگ آمدت زین سرای سپنج .
فردوسی .
ز مردان از این پیش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار به جنگ آمدت .
اسدی .
زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صِبا.
مولوی .
ز علمش ملال آید از وعظ ننگ
شقایق ز باران نروید ز سنگ .
سعدی .
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر.
سعدی .