اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نوا

نویسه گردانی: NWʼ
نوا. [ ن َ ] (اِ) وسایل زندگی . آنچه زندگی رادرخور است . (سعید نفیسی ، تعلیقات تاریخ بیهقی ، از حاشیه ٔ برهان چ معین ). ۞ روزی . قوت . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنچه برای حیات باید، از خورش و پوشش و آلات و جز آن . (یادداشت مؤلف ). ساز و برگ زندگی . برگ معاش . ضروریات حیات . لوازم معاش :
نوا چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند.

فردوسی .


بدان تا کسی را که بی خانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
خورش ساخت با جایگاه نشست ...

فردوسی .


از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است
وز بخشش تو میر به هر خانه ای نواست .

فرخی .


مرد را خدمت یک روزه ٔ آن بارخدای
گرچه مسرف بود و مفرط صدساله نواست .

فرخی .


ساز سفرم هست و نوای حضرم نیز
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.

فرخی .


دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت
مگر به خیره دل تو اسیر برگ و نواست .

خفاف (از فرهنگ اسدی ).


به نوا نیست هیچ کار مرا ۞
تا دلم نزد زلف تو به نواست .

خفاف (از اسدی ).


تا قیامت مرا نوا و نوال
تا قیامت تو را دعا و ثناست .

سوزنی .


گفت ای مسکین غلط اینک از آنجا کرده ای
کآنهمه برگ و نوا دانی که آنجا ازکجاست .

انوری .


سال نو است و قرص خور خوانچه ٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی .

خاقانی .


من مفلسم و نوا ندارم
مهمانی تو روا ندارم .

نظامی .


ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.

نظامی .


|| توشه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). آذوقه ٔ راه . (برهان قاطع). آذوقه ٔ سفر. (ناظم الاطباء). خوراک . (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود : نزلاً من غفور رحیم ؛ مر شما را نوا به باشد از طعامها و شرابها از آن خدای که تایبان را آمرزنده است و بر مؤمنان رحیم است . (تفسیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین ). || توانگری . (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (برهان قاطع) (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کثرت مال . نیکوئی حال . رونق کار. (برهان قاطع). سامان و سرانجام . (انجمن آرا) (آنندراج ). رونق حال مردم . (صحاح الفرس ). جمعیت و سامان . (رشیدی ) (جهانگیری ) :
زبهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوائی .

فرخی .


چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو رسیدی به نوا بیش متاز.

فرخی .


جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی .

فرخی .


تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب
بر شادی از نوای جهان در نوا شده ست .

ناصرخسرو.


دست در شاخ دولت تو زنم
بی نوا تا مرا نوا باشد.

مسعودسعد.


و منجیات نیز ده است ، پشیمانی بر گناه ... شکر بر نوا. (کیمیای سعادت ).
جان رابه فقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا.

خاقانی .


اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم .

خاقانی .


سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.

مولوی .


هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود.

مولوی .


به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه .

سعدی .


|| سود. نفع. فایده . سودمندی . بهره . بهره مندی . (ناظم الاطباء). نصیب . بهر :
چو مار ار نهانم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوائی نبینم .

خاقانی .


آن دگری گفت کز زکوة تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان .

خاقانی .


|| ساز کار. (اوبهی ) (از غیاث اللغات ). ۞ سامان و ساز کار. (یادداشت مؤلف ). ساز کار و شغل مردم . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ) :
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقائی مانده نیست .

خاقانی .


گر هست نوای بی نوائیت
اینک من و راه آشنائیت .

نظامی .


مائیم و نوای بی نوائی
بسم اللَّه اگر حریف مائی .

نظامی .


طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب
که آن طرب به جفای طلب نمی ارزد.

؟


|| نظم . ترتیب . (ناظم الاطباء). نظام . (از مهذب الاسماء) (از دستور اللغة). انتظام . ترتیب . (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). روال . قرار. نظم و نسق . سامان : نظام الامور؛ نوای کارها. (مهذب الاسماء) :
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صدهزار
زاد و بمرد و کارجهان هم بر آن نوا.

خاقانی .


- بانوا ؛ به سامان . آراسته . بانظام :
ای شغل مهتران ز کمال تو بانسق
وی کار کهتران ز نوال تو بانوا.

معزی (از صحاح الفرس ).


|| آرایش . قانون . دستور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دستان مرغان و آوازهای ایشان . (صحاح الفرس ). آواز مرغ . (فرهنگ فارسی معین ) :
فغان از این غراب ِ بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او.

منوچهری .


بر روی هوا گلیم گوشان بینی
دل ها ز نوای مرغ جوشان بینی .

منوچهری .


گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست ؟

منوچهری .


نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگر سان بال و پر دارد.

ناصرخسرو.


بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بی نوا و فاخته با گونه گون نوا.

مسعودسعد.


گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین .

سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 249).


نوای بلبل سرمست خوش بود لیکن
بدان زمان که بود بلبلیش هم آواز.

ظهیر.


نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را کرده تاراج .

نظامی .


مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری .

نظامی .


|| پرده ٔ موسیقی عموماً. مقام . (فرهنگ فارسی معین ). لحن . (یادداشت مؤلف ) :
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیورخش و گه نوای ارجنه .

منوچهری .


و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که اینهمه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ ).
یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا.

خاقانی .


به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نکیسا شد نگونسار.

نظامی .


نوا گر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیر ناوک بود.

نظامی .


چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود.

نظامی .


|| پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی . ۞ (صحاح الفرس ). مقامی است از دوازده مقام موسیقی . (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یکی از ادوار دوازده گانه ٔ ملایم و خوشایند موسیقی که معرف یک دستگاه نیز می باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || نغمه . آهنگ . آواز. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر نغمه را گویند. (جهانگیری ). سروده . (ناظم الاطباء). آوازی که از ذوات الاوتار برآرند با زخمه یا با کمان . (یادداشت مؤلف ) :
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازنده ٔ مدح ملک خوب خصال .

فرخی .


مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه .

منوچهری .


نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در کار من بی نوائی .

منوچهری .


ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان .

مجلدی جرجانی .


نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.

مسعودی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


گرچه نوا و لحن نبد باغ را هگرز
آن بی نوا و لحن کنون بانوا شده ست .

ناصرخسرو.


به چشم من خر خمخانه کمتر از خرکی است
که بر رباب نهند از پی سرود و نوا.

سوزنی .


به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوائی طلب کن .

خاقانی .


در پرده ٔ عدم زن زخمه زبهر آنک
برداشته ست بعدِ فروداشت این نوا.

خاقانی .


چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا.

خاقانی .


که بیاعی در نه سرهنگی است
پسند نوا در هم آهنگی است .

نظامی .


من بی نوا را به آن یک نوا
گرامی کن و گرمترکن هوا.

نظامی .


ملک سرمست و ساقی جام دردست
نوای چنگ می شد شصت در شصت .

نظامی .


نواهائی که درخورد سریر است
صریر خامه و آواز تیر است .

امیرخسرو.


|| مطلق آواز. (غیاث اللغات ) :
ز آئینه ٔ پیل و هندی درای
خروش و نوا رفته تا دور جای .

شمسی (یوسف وزلیخا).


|| تغنی .آواز. (یادداشت مؤلف ) :
طاووس ملایک به نوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج .

سوزنی .


خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تو نوائی نیافتم .

خاقانی .


مغنی نوای طرب ساز کن
به قول و غزل قصه آغاز کن .

حافظ.


|| ناله . (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین ). ناله ، خواه از انسان باشد و یا مرغان . (ناظم الاطباء) :
فغان از این غراب ِ بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او.

منوچهری .


اکنون ز مفلسی چه نوا چندین
بر درد مانده و غم مغبونی .

ناصرخسرو.


|| گروگان . رهن ۞ . (از برهان قاطع) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گرو. (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کسی که او را به گرو به بر کسی بگذارند. (نفیسی ، تعلیقات بیهقی ). گروگان و رهینه و وثیقه از آدمی که نهند، چنانکه سلاطین مغلوب یا کوچک فرزندان و برادران خود را نزد سلاطین غالب یا بزرگ به نوا دادندی تا از وعده ها تخلف نورزند و نیز قصد سرکشی و طغیان نکنند. (یادداشت مؤلف ) :
اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را سزا.

فردوسی .


نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کز آن پس نگیردکسی راه بد.

فردوسی .


برِ من فرستی به رسم نوا
که باشد ز گفتار بر تو گوا.

فردوسی .


ز هر شاهی و هر کشور خدائی
به درگاهش سپاهی یا نوائی .

فخرالدین اسعد.


به نوا نیست هیچ کار مرا
تا دلم نزد زلف او به نواست .

خفاف (از فرهنگ اسدی ).


دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت
مگو به خیره دل تو اسیر برگ و نواست .

خفاف (از اسدی ).


گفت شما با من عهد کنید و پنج کس رابه نوا پیش من بگذارید تا دانم که راست می گوئید. (اسکندرنامه ). شاه جواب داد که زنهار است تو را به خون و مال ، اما صد مرد را از خویشان تو به نوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه ). پس دو کس به نوا پیش بگذاشتند ودیگران پیش دیوان رفتند. (اسکندرنامه ). و پسری را که ازآن ِ صیدقیا بود به نوا داشت و کور کرد، پس بکشت .(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 53). تا علی برادرش ... را پیش او فرستاد به نوا و طاعت داری نمود. (مجمل التواریخ ). ملک فرخ شاه در بدو جلوس بر تخت از جهت نفرت غز و وسیلت معرفتی که در حضرت خوارزم داشت چه پدر او را وقتی به نوا به حضرت خوارزم فرستاده بود. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). و چند فرزند اتابک زنگی را که به رسم نوا در حضرت بودند... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). ابوالقاسم پسر خویش را ابوسهل به نوا به بکتوزون داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 162). پسری را به نوا فراگرفت تا از عهده ٔ قرار موافقه بیرون آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 302). و جمعی را از خویشان و معارف و وجوه لشکر خویش به نوا بدهد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 25). پسر را به نوا پیش اصفهبد فرستاد. (تاریخ طبرستان ). پسر را که نام آور نام بود به رسم نوا قبول کرد. (تاریخ طبرستان ). عاقبت الامر فرزندان را به رسم نوا بگرفت و بازگشت . (تاریخ طبرستان ). غنیمتی که داشت بر ایشان نثار کرد و پسر بهاءالملک را برسبیل نوا که او پسر من است نزدیک ایشان فرستاد. (جهانگشای جوینی ). و خود به جانب هرموز شد و خراج تمام بستد و دو شخص را به رسم نوا بگرفت و... همچنان به سرحد رفت و یکی از خویشان مبارز را به نوا بگرفت و به سرحد بردسیر فرستاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 52). || رهن و گرو، خواه در وام و قرض باشد یا در شرط کردن و گرو بستن . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || گرفتار و پای بندشده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسیر و محبوس و پای بند. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و معنی پیش از آن شود. || بند و حبس ، نواخانه یعنی بندی خانه . (رشیدی ). گرفتاری . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی گروگان شود. || جامه ٔ رهن گذاشته شده (؟). (ناظم الاطباء). || بندی که بر پای می بندند(؟). (ناظم الاطباء). || پیشکشی را گویند که نزد سلاطین فرستند تا از تاخت و غارت ایمن باشند. ۞ (برهان قاطع) (جهانگیری ). جزیه و پیشکشی که به سلاطین فرستند تا از تاخت وتاز ایشان ایمن باشند. (انجمن آرا). پیشکش . نذرانه . (غیاث اللغات ) :
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان به نوائید همه .

خاقانی .


من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل .

نظامی .


تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت .

حافظ (از جهانگیری ).


چون از این حرب که رفته ست به ما روی نهد
به نواها وبه پیروزی و شادی و ظفر.

فرخی .


|| نبیره . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نوه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). فرزند. (برهان قاطع). فرزندزاده . (برهان قاطع)(جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ۞ || تقلید. ادا. رجوع به نوا درآوردن شود. || شکر. سپاس . (غیاث اللغات ) :
در آن مجلس خوشی راساز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.

نظامی .


|| هر یک از اوراق قمار چون آس و گنجفه و غیره . (یادداشت مؤلف ). || سپاه و لشکر ۞ . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). سپاه و لشکر را نیز خوانند، آن نیز داخل [ معنی ] سامان و سرانجام است . (انجمن آرا). || مخفف نواة که به عربی تخم خرما را گویند. (غیاث اللغات ) :
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا به نوا.

سنائی .


|| دانه و خسته و خسته ٔ میوه ها. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ساز خنیاگران است . (اوبهی ). || بزرگترین و بهترین هر چیز. (از برهان قاطع) (از رشیدی ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). معنی فرعی و مجازی دیگری از کلمه ٔ نوا به معنی گشادگی و فراخی است . (سعید نفیسی تعلیقات تاریخ بیهقی ). || شتالنگ و برجستن و فروجستن شاطران باشد. (برهان قاطع). رقص و برجستگی و فروجستگی و جست وخیز. (ناظم الاطباء). || نام آتش پرستی است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نامی است از نامهای مغولان . (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). و به معنی بهترین و بزرگترین چیزی است و بدین مناسبت اسمی است از اسماء مغلان . (از رشیدی ) ۞ . نام طایفه ای از مغلان . (غیاث اللغات ). || نیک بختی . || خشنودی . || رنج . آزار. || نوک چیزی . || داستان . || جدائی . هجران . (ناظم الاطباء). جدائی . ۞ || آگاهی . (برهان قاطع). باخبری . || حزم . احتیاط. || بخت . طالع. || خط. نوشته . تحریر. || طوطی . (ناظم الاطباء).
- برگ و نوا :
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟

خاقانی .


از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان .

نظامی .


بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وَاندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .

حافظ.


- نوا برکشیدن ؛ نغمه سرائی کردن :
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.

ناصرخسرو.


نوائی برکشید از سینه ٔ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ .

نظامی .


- نوا برگرفتن ؛ نغمه سرائی کردن :
بی نوا گشت باغ مینارنگ
تا در او زاغ برگرفت نوا.

فرخی .


- نوا بستن :
مطربان پرده را نوا بستند
پرده داران به کار بنشستند.

نظامی .


- نوا دادن ؛ روزی دادن . پرورش دادن :
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم .

خاقانی .


- نوا داشتن ؛ قوی حال بودن . بینوا و تهیدست نبودن . سامان زندگی داشتن :
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت .

نظامی .


- نوا درآوردن ؛تقلید کردن . در تداول ، نوای کسی را درآوردن ؛ ادای او را درآوردن . کار یا گفتار یا شکل او را والوچانیدن . (یادداشت مؤلف ).
- نوا راندن ؛ نغمه سرودن :
مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است .

خاقانی .


- نوا زدن ؛ نواختن . آهنگ زدن . نغمه پردازی کردن :
مطرب بی نوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا.

فرخی .


چون مطربان زنندنوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان .

منوچهری .


کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود.

فخرالدین اسعد.


شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه ).
زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا
ز خار خطش کنون می زنم هزار آوخ .

سوزنی .


مرغ خوش می زند نوای صبوح
بشنو از مرغ هین صلای صبوح .

خاقانی .


دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن .

نظامی .


- || نالیدن . زاری کردن :
آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کاین بی نوا زن است .

یوسف عروضی .


- نوا ساختن ؛ ساز کار فراهم کردن . بسیجیدن و تهیه دیدن . چاره ساختن . مقدمات و وسایل کار فراهم آوردن :
چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.

فردوسی .


- نوا ستدن ؛ گروگان گرفتن . وثیقه و رهینه از تن آدمی گرفتن :
از آن کارچون کار او شد روا
پس از باژ بستد ز ترکان نوا.

فردوسی .


ایشان را قبول کرد و از همگان نوا ستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 68). و ملک الروم را بگرفت ، پس آزاد کرد و باز جای نشاند بعدما کی خزاین او برداشت و نوا بستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 94).
- نوا فرستادن ؛ گروگان دادن . تنی را به رسم گروگان نزد کسی فرستادن :
نوا گر فرستی به نزدیک اوی
بخندد دل و جان تاریک اوی .

فردوسی .


فرستاد باید برِ او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.

فردوسی .


- نوا کردن :
- || بانوا کردن . توانگر ساختن :
از آن پس هر آنکس که بودش نیاز...
نهانش نوا کرد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکوئی در نهفت .

فردوسی .


کسی کو ندارد بر و تخم و گاو
تو با او به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن تو او را ز گنج
کس از نیستی تا نباشد به رنج .

فردوسی .


- || نغمه سرائی کردن :
چو یافت برورق گل دو بیتی از سخنت
نشست بلبل خوش نغمه در نوا کردن .

اثیرالدین اومانی (از صحاح الفرس ).


- || تهیه دیدن . فراهم آوردن . چاره کردن :
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای طعام و شراب باید کرد.

ناصرخسرو.


- || سازکردن :
مطربانی به نوا سازها کرده نوا
زآن یکی گفت مرا هیچ از این باده ذقوا.

سوزنی .


- || گروگان کردن :
یکی را بجای وی اندرستان
نوا کن به زندانش اندر نشان .

شمسی (یوسف و زلیخا).


- نوا گرداندن ؛لحن تغییر دادن . در تغنی یا نوازندگی راه و مقام تغییر دادن :
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو به شگفتی نواش .

ناصرخسرو.


- نوا گرفتن ؛ به سامان شدن . نظم و سامان و سرانجام پذیرفتن :
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.

فردوسی .


کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفس ها گشاده گشت هوا.

نظامی .


- || پایبند شدن . (وحید، حاشیه ٔ ص 155 هفت پیکر).جای گرفتن . استقرار یافتن :
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت .

نظامی .


- نوا یافتن ؛بانوا شدن . توانگر و قوی حال شدن . با مکنت و ثروت شدن . بهره مند شدن :
این نوا من تو چه گوئی ز کجا یافته ام
از عطایا که از این مجلس فرخنده برم .

فرخی .


مدح تو هرکه چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال .

فرخی .


تو و یکتنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی .

خاقانی .


بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل یافت نوا.

خاقانی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
این واژه عربی است و پارسی جایگزین، اینهاست: وکر vakr (سغدی: vakri)** آکرت ãkret (سنسکریت: ãkrti)**، فگنا fagnâ (سغدی: fraqnâ)**، ابزین ébzin (سغدی: éb...
هم نوع . [ هََ ن َ / نُو ] (ص مرکب ) همنوع . هم جنس . هم صنف . هم سنخ . (یادداشت مؤلف ).
سه نوع . [ س ِ ن َ ] (اِ مرکب ) موالید ثلاثه . (آنندراج ) (غیاث ) : بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسبا...
نوع پرست . [ ن َ / نُو پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ نوع . کسی که همنوع خود را دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین ). مردم دوست . که به دیگران شفقت...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
نوع پرور. [ ن َ / نُو پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) نوع دوست . که از همنوعان خود تعهدو پرستاری کند. که به افراد نوع خود مهربانی کند.
نوع دوست . [ ن َ / نُو ] (ص مرکب ) که افراد نوع خود را دوست دارد. نوع پرست .
نوع دوستی . [ ن َ / نُو ] (حامص مرکب ) بشردوستی . محبت و دلسوزی در حق افراد نوع . نوع پرستی .
هرسه نوع . [ هََ س ِ ن َ / نُو ] (اِ مرکب ) موالید ثلاثه که جماد و نبات و حیوان باشد. (برهان ).
نوع پرستی . [ ن َ / نُو پ َ رَ ] (حامص مرکب ) نوع دوستی . دوست داشتن همنوعان . علاقه و دلبستگی به همنوعان و مهربانی با ایشان . بشردوستی . مردم...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.