نواختن . [ ن َ ت َ ] (مص )
۞ نوازش نمودن . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). شفقت نمودن . ملاطفت کردن . مهربانی کردن . (ناظم الاطباء). تفقدکردن . (فرهنگ فارسی معین )
: مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از او شادمان گشت و بنواختش
به نوّی یکی پایگه ساختش .
فردوسی .
کی نامبردار بنواختش
برِ خویش بر تخت بنشاختش .
فردوسی .
فریدون فرزانه بنواختشان
ز راه سزا پایگه ساختشان .
فردوسی .
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیز از دردسر وز گرانی .
منوچهری .
از آن پس نریمان ِ یل رانواخت
زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت .
اسدی .
امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت . (تاریخ بیهقی ص
125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت . (تاریخ بیهقی ص
544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص
348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص
177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت . (قصص الانبیاء ص
193). بعد از آن ملک مصر ایشان را [ ابراهیم و همراهانش را ] بنواخت . (مجمل التواریخ ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت . (مجمل التواریخ ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت . (نوروزنامه ). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت . (سندبادنامه ص
321).
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیَم بر جای خویش است .
نظامی .
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی .
نظامی .
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟
نظامی .
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی .
سعدی .
بنده ٔ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش .
سعدی .
|| انعام دادن . (ناظم الاطباء). || عطا دادن . خلعت و تشریف دادن . رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی . (فرهنگ فارسی معین ). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن ِ مهربانی را. ناز کردن . (یادداشت مؤلف )
: گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی برِ خویش بنشاختش .
فردوسی .
چنانچون نوازند فرزند را
نوازد جوان خردمند را.
فردوسی .
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
فردوسی .
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟
فرخی .
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری .
فرخی .
به هنگام رفتن چو ره را شناخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت .
اسدی .
تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی ، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء). || کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن . رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف ). || مانند دوست و یا برادر معامله کردن . (ناظم الاطباء). || تسلی دادن . خاطرنوازی کردن . رجوع به شواهدذیل معنی اول شود
: بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به چربی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر برافرازشان .
فردوسی .
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان .
فرخی .
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه ).
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است .
خاقانی .
وآنکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است .
خاقانی .
|| به مراد رسانیدن . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن . (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). || خوش کردن . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). || گرامی داشتن . پاس داشتن . حرمت نهادن
: به رسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش .
نظامی .
ملک فرمود تا بنواختندش
به هر گامی نثاری ساختندش .
نظامی .
|| ستودن . تعریف کردن . (ناظم الاطباء)
: و امیر همگان را به زبان نواخت . (تاریخ بیهقی ). || تملق کردن . خوشامد گفتن . (ناظم الاطباء). || نگهداری کردن . پروردن
: بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم .
فردوسی .
چو گربه نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ یوسف درد.
سعدی .
|| برکشیدن
: به شادی بساز و ازاین در مرو
که یزدانْت شاید نوازد ز نو.
فردوسی .
چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟
(از تاریخ بیهقی ص 384).
تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت
بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد.
خاقانی .
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی .
سعدی .
|| از ساز و نقاره آواز برآوردن . (غیاث اللغات ). ساز زدن . (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). زدن . به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی
۞ . (یادداشت مؤلف )
: رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت .
رودکی .
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر.
منوچهری .
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری .
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد.
جمال الدین .
زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان .
خاقانی .
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز.
نظامی .
هر رود که با غنا نسازد
برّد چو غناگرش نوازد.
نظامی .
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم .
سعدی .
|| به آهنگ بلند ساز زدن . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || بانگ زدن . (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ). || سراییدن . (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن . (ناظم الاطباء). سرودن .آواز خواندن . (فرهنگ فارسی معین ). || کوک کردن ساز را
۞ : ور نوای مدیح خواهی زد
رودکردار طبع را بنواز.
مسعودسعد.
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد.
سعدی .
اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را
بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت .
سعدی .
|| در اصطلاح کشتی گیران ، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی ). || زدن . زدن با تمام کف دست به سختی . گویند: یک سیلی بر او نواخت . (یادداشت مؤلف ). ضربه وارد آوردن .