نوبت آمدن . [ ن َ
/ نُو ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) نوبت رسیدن
: درطبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران .
خیام .
-
نوبت ِ... آمدن ؛ نوبت آن شدن . هنگام انجام کاری فرارسیدن . مجال و موقع به دست آمدن
: چون که آید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم .
مولوی .
-
نوبت به سر آمدن ؛ مجال نماندن . زمان و فرصت پایان گرفتن .
-
نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن
: به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی .