نهاز. [ ن ُ ] (اِ)
۞ پیشرو رمه باشد چون ارکاج . (لغت فرس اسدی ). پیشرو رمه و گله ٔ گوسفند باشد و به استعارت همه پیشروان رانهاز گویند. (صحاح الفرس ). بزی باشد که پیش رو گله ٔ گوسفندان باشد و آن را نخراز نیز گویند و به عربی آن را کراز خوانند. (از جهانگیری ). بزی باشد که در پیش گله رود و به تازی قابل گویند و سروران و پیشروان را نیز گویند به استعاره . (اوبهی ). بزی و گوسفندی که پیش پیش گله ٔ گوسفندان به راه رود و به عربی کراز خوانند و به طریق استعاره بر سروران و پیشوایان قوم اطلاق کنند و به این معنی به فتح اول هم آمده است . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). و سروری به فتح اول دانسته . (از انجمن آرا) (از آنندراج )
: تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله اسپ نهاز.
رودکی .
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم نهاز.
خسروی (یادداشت مؤلف ).
غولان غرچه گیر ز خار و خس در او
گمراه گشته چون رمه ٔ میش بی نهاز.
روحی ولوالجی .
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی .
بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب
بر ره خیر ترا علم بسنده ست نهاز.
ناصرخسرو.
سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش .
ناصرخسرو.
نروم این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ .
ناصرخسرو.
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.
سنائی .
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده ست
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ .
سوزنی .
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت
ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.
سوزنی .
ای ز سهم پهلوان و رای عدل آموز تو
یوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.
سوزنی .