نیازمند. [ م َ ] (ص مرکب ) محتاج . حاجتمند. (ناظم الاطباء). نیازومند
: هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام .
فرخی .
این قوم را هیچ خوش می نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم . (تاریخ بیهقی ص
412).
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند به فضل تو سال و ماه .
سوزنی .
سیراب کن بهار خندان
فریادرس نیازمندان .
نظامی .
آن کوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی .
نظامی .
هرکه بر خود در سؤال گشاد
تا بمیرد نیازمند بود.
سعدی .
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده ٔ گزند مباد.
حافظ.
|| مستحق
: ما کز تو چنین سپر فکندیم
گر عفو کنی نیازمندیم .
نظامی .
|| بی نوا. (ناظم الاطباء). فقیر. تنگدست . مسکین . معدم
: تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بدینسان .
ناصرخسرو.
با فلک دی نیازمندی گفت
چون منت گر نیازمند کنند.
انوری .
|| نیازگر. ملتجی
: به تقلید اسلاف در آن معابد نیازمند شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
414).