نیرومند. [ م َ ] (ص مرکب ) توانا. خداوند زور و قوت . (انجمن آرا) (برهان قاطع)(آنندراج ). خداوند قدرت . (ناظم الاطباء)
: گور اگر چند بود نیرومند
یا به دستش گرفت یا به کمند.
میرخسرو.
|| دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء). || مسلط. (فرهنگ فارسی معین ).
-
نیرومند شدن ؛ قوی شدن . قوت یافتن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
نیرومند کردن ؛ نیرو بخشیدن .تقویت . (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین ).
- || تأیید. (ترجمان القرآن ص
22 از فرهنگ فارسی معین ).
-
نیرومند گردیدن ، نیرومند گشتن ؛ نیرو یافتن . قوی گردیدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || مسلط شدن . دست یافتن . (فرهنگ فارسی معین ). چیره گشتن . فائق آمدن
: گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند.
نظامی .