نیک خواه . [ خوا
/ خا ] (نف مرکب ) نکوخواه . نیکوخواه . خیراندیش . خیرخواه . که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است . مشفق . دوستدار. مهربان . مقابل بدخواه
: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین .
دقیقی .
گزیتش بدادند شاهان همه
به پیش دل نیک خواهان همه .
دقیقی .
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه .
فردوسی .
سپینود را گفت بهرام شاه
که دانم که هستی مرا نیک خواه .
فردوسی .
شما یک به یک نیک خواه منید
برآیین فرمان و راه منید.
فردوسی .
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه .
فرخی .
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو.
فرخی .
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان .
فرخی .
فلاطوس برگشت و آمد به راه
بر حجره ٔ وامق نیک خواه .
عنصری .
بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد
اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان .
عنصری .
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد.
فخرالدین اسعد.
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه .
اسدی .
چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه ).
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه .
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هرکه او را نیک خواه است .
مسعودسعد.
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمی است دل نیک خواه را.
مسعودسعد.
او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه . (قصص الانبیاء ص
187).
نیک خواهان ترا سالاسال
همه روز است به دیدار تو عید.
سوزنی .
بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش
زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال .
سوزنی .
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیک خواه دولت شاه معظمی .
سوزنی .
خصوص آن وارث اعمال شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان .
نظامی .
نیک خواهانم نصیحت می کنند
خشت بر دریا زدن بی حاصل است .
سعدی .
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیک از زن بد خدا را پناه .
سعدی .
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه .
سعدی .
صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام .
حافظ.
دمی با نیک خواهان متفق باش .
حافظ.
آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را.
نظیری (از آنندراج ).
|| بامروت . باوفا. صدیق .(ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
|| به معنی بدکار هم مستعمل است
۞ . (آنندراج ).
-
نیک خواه شدن ؛ دوست شدن . دوستدار شدن . هواخواه شدن . مرید و معتقد گشتن
: به سغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه .
فردوسی .
از آن پس که گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه .
فردوسی .
که باشی نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را شود نیک خواه .
فردوسی .