نیک رای . (ص مرکب ) کسی که رای و تدبیر وی موافق صواب و صلاح باشد. (ناظم الاطباء). نیک اندیشه . (فرهنگ فارسی معین )
: چه گفت آن گرانمایه ٔ نیک رای
که بیداد را نیست با داد جای .
فردوسی .
بسی رای زن موبد نیک رای
پژوهید و آورد باری به جای .
فردوسی .
همی کودکی نارسیده به جای .
بر او برگزینی نه ای نیک رای .
فردوسی .
سر احرار زین الدین مکرم
امیر نیک رای نیک نیه .
سوزنی .
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
و گر گفته ام باد خصمم خدای .
نظامی .
که این را به کار آور ای نیک رای
که من حق آن با تو آرم به جای .
نظامی .
چنان داد فرمان شه نیک رای
که رسم مغان کس نیارد به جای .
نظامی .
حقت گفتم ای خسرو نیک رای
توان گفت حق پیش مرد خدای .
سعدی .
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهدخسرو عادل نیک رای .
سعدی .
نکوکاری از مردم نیک رای
یکی را به ده می نویسد خدای .
سعدی .