نیکی شناس . [ ش ِ ] (نف مرکب ) شاکر. شکور.مقابل ناسپاس و کفور. (یادداشت مؤلف )
: جهاندار با فرّ و نیکی شناس
که از تاج دارد ز یزدان سپاس .
دقیقی .
دگر دیو بی دانش و ناسپاس
نباشد خردمند نیکی شناس .
فردوسی .
به جای کسی نیست ما را سپاس
اگر چند هستیم نیکی شناس .
فردوسی .
ترا باشد ار بازجوئی [ رخش را ] سپاس
بیابی تو پاداش نیکی شناس .
فردوسی .
ز کردار هرکس که دارم سپاس
بگویم به یزدان نیکی شناس .
فردوسی .
ز دادار باید که دارد سپاس
که اوی است جاوید نیکی شناس .
فردوسی .
مبادا که شد جان ما ناسپاس
به نزدیک یزدان نیکی شناس .
فردوسی .