نیم کشت . [ ک ُ ] (ن مف مرکب ) نیم بسمل . ذبیح ناقص . (آنندراج ). نیم کشته
: بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی
وز نیم کشت غمزه ش قربان تازه بینی .
خاقانی .
جهانی نیم کشت ناوک توست
ندیده هیچ کس زخم گشادت .
خاقانی .
چو مرغی نیم کشت افتان و خیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان .
نظامی .
-
نیم کشت شدن ؛ نیم بسمل شدن . بر اثر زخمی کاری به حال مرگ افتادن
: چون نیم کشت ناز شوم زآن نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا.
میلی (از آنندراج ).
-
نیم کشت کردن ؛ سخت زخمی کردن . به شدت زجر دادن
: کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش .
مولوی .