نیم مرده . [ م ُ دَ
/ دِ ] (ص مرکب ) آنکه هنوز نمرده و نیمه جانی داشته باشد. (ناظم الاطباء). که در شرف مرگ است و اندک رمقی دارد
: این خادم را بباید کشتن و دست بر حلق وی نهاد و محکم بیفشرد که خود نیم مرده بود. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ). || کم روشنائی . (یادداشت مؤلف ). نیم خاموش . (فرهنگ فارسی معین )
: به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گردَدْش روغن .
منوچهری .