نیم مست . [ م َ ] (ص مرکب ) مست باخبر. (آنندراج ).آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش . (یادداشت مؤلف ). می زده . شاد و شنگول . تردماغ . که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته
: همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست .
فردوسی .
سکندر بیامد ترنجی به دست
از ایوان سالار چین نیم مست .
فردوسی .
نیاطوس از آن جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست .
فردوسی .
دو بادام و سنبلش بابل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست .
اسدی .
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم .
خاقانی .
همه نیم هشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست .
نظامی .
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در درشکست .
عطار.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی به دست .
سعدی .
یکی سرگران آن یکی نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست .
سعدی .
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو از من آسان کار من از تو مشکل .
شاه قوام الدین .
-
نیم مست شدن ؛ شاد و با نشاط شدن . سرخوش گشتن . تر دماغ شدن
: وز آن هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیم مست .
فردوسی .
- || گیج و گم شدن
: چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری یا حصیری .