واجب داشتن
نویسه گردانی:
WʼJB DʼŠTN
واجب داشتن . [ ج ِ ت َ ] (مص مرکب ) روا داشتن . سزا داشتن : آنچه به وقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمةاﷲ علیه کرد و نمودار شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را به غزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود. (تاریخ بیهقی ). رجوع به واجب شود. || صلاح دانستن . روی دیدن . مصلحت دیدن : اما بوسهل این [ نیکوئی بر دشمن مغلوب را ] واجب نداشت . (تاریخ بیهقی ). اگر به آخر عمر چنین یک جفا واجب داشت ... بدان هزار مصلحت بباید نگریست که از ما نگاه داشت . (تاریخ بیهقی ). و رجوع به واجب شود. || لازم شمردن . لازم دانستن : واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). چون برخواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه ). و رجوع به واجب شود.
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.