واصل
نویسه گردانی:
WʼṢL
واصل . [ ص ِ ] (اِخ ) از شعرای ساکن هند است . صاحب تذکره ٔ صبح گلشن درباره ٔ وی چنین نویسد: واصل از سنجیده طبعان کشمیر بودو عمر عزیز در پی وصول مطلوب به دهلی به سر نمود:
چون به من نامه ٔ آن روشنی دیده رسید
شد روان قاصد اشکم که جوابش ببرد
آن که یکدم شب هجران تو آسوده نخفت
سر نهد بر دم شمشیر که آبش ببرد.
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
واصل . [ ص ِ ] (ع ص ) پیوسته شونده . (آنندراج ). رسنده . (ناظم الاطباء). || پیوندنده . (آنندراج ) : مدبری را که قاطع ره تست واصلی خوانی از پ...
واصل . [ ص ِ ] (اِخ ) محمد واصل خان کشمیری از شعرای ساکن هند است که در سال هزار وسیصد و هفت در سن هشتاد و دوسالگی در لکهنو درگذشته است و ا...
واصل . [ ص ِ ] (اِخ ) میرزا مبارک اﷲ از شاگردان محمدزمان راسخ از شعرای قرن یازدهم هجری است . (از فرهنگ سخنوران دکتر خیامپور). و رجوع به تذ...
واصل خط. [ ص ِ خ َ ] (اِ مرکب ) قبض رسید. قبض وصول . یافته بر وزن بافته قبض الوصول و حجت و واصل خط را گویند. (برهان ).
واصل شدن . [ ص ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) رسیدن و درآمدن . (ناظم الاطباء). واصل گردیدن . || پیوستن . || در اصطلاح صوفیه ، به منتهی رسیدن و به ...
واصل آباد. [ ص ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا واقع در 25 هزارگزی جنوب شرقی آن شهر که در هزارگزی راه شوسه ٔ ...
ابن واصل . [ اِ ن ُص ِ ] (اِخ ) ابوالعباس . از پیوستگان حاجب طاهربن زیرک بود سپس از او ببرید و در شیراز بفولاد پیوست و آنگاه که فولاد اسیر و ...
ابن واصل . [ اِ ن ُ ص ِ ] (اِخ ) محمد. از مردم فارس . در 265 هَ . ق . با همراهی احمدبن لیث کردی به نام خلیفه فارس را متصرف شدند لکن در معن...
ابن واصل . [ اِ ن ُ ص ِ ] (اِخ ) جمال الدین ابوعبداﷲ محمدبن سالم . مورخ . مولد او به سال 604 هَ . ق . وی در اول در شهر حماه مدرس بود و سپس ا...
واصل کردن . [ ص ِک َ دَ ] (مص مرکب ) رسانیدن . سبب رسیده شدن گشتن . رسیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). واصل گردانیدن . بردن .