اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

وای

نویسه گردانی: WʼY
وای . (صوت ) شبه جمله ای است دال بر تألم و افسوس و اندوه و درد و بیماری . (از فرهنگ فارسی معین ). ویل . (ترجمان القرآن ). علامت اظهار درد و ترس . سخنی است که در موقع درد گویند. کلمه ٔ وجع. آوخ . آوه . واه . ویح . واویلاه . تعساً. والهفاه . دریغا. دردا. حسرتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). لفظی باشد که در محل آزاری و دردی و المی بر زبان آید. (آنندراج ) (از برهان ) :
گر به رعنائی برون آئی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من .

سعدی (بدایع).


|| شبه جمله ای است دال ّ بر تهدید و وعید و عذاب به معنی بدا به حال ِ. و در این معنی در فارسی اغلب با حروف اضافه ٔ «بر» یا «به » یا «از» و یا به صورت اضافه آید :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای ِ تنم .

صفار.


ای فلک زودگرد وای بر آن
کو به تو ای فتنه جوی مفتون شد.

ناصرخسرو.


خلیفه چون از جعفر این سخن بشنید خشم گرفت چنانکه روی او سرخ شد و گفت وای بر آن حرامزاده . (تاریخ بیهقی ).
وای بر آن کو درم ندارد و دینار
چون ورق زر شود به رنگ و دنانیر.

لامعی .


وای ِ بومسلم ۞ که مر سفاح را
او برون آورد زآن ویران قنات .

ناصرخسرو.


وای از آن علمی که از بی عقل گردد منتشر
وای از آن زهدی که از بی علم یابد انتشار.

سنائی .


خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه .

نظامی .


وای بر جان تو که بدگهری
جان بری کرده ای و جان نبری .

نظامی .


توئی یاری ده و غمخوار شیرین
وگرنه وای بر شیرین مسکین .

نظامی .


نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خود کنم .

نظامی .


آزردمت ای پدر نه برجای
وای ار بحلم نمی کنی وای .

نظامی .


منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آنکس که او بر کس کند قهر.

نظامی .


ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من .

مولوی .


وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست .

مولوی .


وای آن کو عاقبت اندیش نیست .

مولوی .


نوشته اند بر ایوان جنةالمأوی ̍
که هر که عشوه ٔ دنیا خرید وای به وی .

حافظ.


گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی ۞ .

حافظ.


بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند.

صائب .


بخت بد و همت عالی بلاست
وای بر آن کس که بدین مبتلاست .

؟ (از شعوری ج 2 ص 422).


- ای وای ؛ شبه جمله ای دال ّ بر تأسف و تحسّر و دریغ :
و آگه نئی که نفرین بر جان خویش کردی
ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین .

ناصرخسرو.


کلک چه گوید گوید که شیخ الاسلامم
اگر چنین است ای وای بر مسلمانی .

سوزنی .


- ای وای کردن ؛ اظهار حسرت و درد و دریغ کردن :
ترا اگر نبود ناصبی امام امروز
بسی که فردا ای وای امام باید کرد.

ناصرخسرو.


- وای مام ؛ ای وای نه نه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
جام می از دست بیفکن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام .

ناصرخسرو.


|| (اِ) کلمه ای دال بر تألم و افسوس و اندوه و جز آن :
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او ویل و وای و ناله ٔ زار.

فرخی .


موافقان توبا ناز و نوش و ناله ٔ چنگ
مخالفان تو با ویل و وای و ناله و آه .

فرخی .


همیشه مجلس او با نشاط و شادی باد
سرای دشمن او با خروش و ناله ٔ وای .

فرخی .


ای دگرگون شده به تو رایم
برگذشت از نهم فلک وایم .

مسعودسعد.


در سحرگه دعای مظلومان
ناله ٔ زار و وای مظلومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن .

سنائی .


- وای برآمدن ؛ سخنی دال ّ بر حسرت و اندوه بر زبان آمدن :
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یا از کجا برآید وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای .

سوزنی .


به طعنه ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای .

سعدی (کلیات چ فروغی ص 471).


- وای کردن ؛ کلمه ٔ درد و حسرت بر زبان آوردن :
مولشان ۞ بر به لب چو آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای .

خسروی (از شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان ).


- امثال :
وای آن مرد کو کم است از زن .

سنائی .


کار فروشنده راست وای ِ خریدار.

(یادداشت مرحوم دهخدا).


وای بر جان گرفتاری که بندش بر دل است .

(جامعالتمثیل ).


هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به وقتی که بگندد نمک .
وای بباغی که کلیدش میوانه باشد .
وای به کاری که نسازد خدای .
وای به خونی که یک شب از میانش بگذرد .
وای به جان آنکه مرد .
وای به حال آنکه مرد .

(از یادداشت های دهخدا).


وای بر قدر سخن کو به سخندان نرسد .

(از مجموعه ٔ امثال طبع هند).


ای وای که بد نشد بتر شد .

(یادداشت مرحوم دهخدا).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
وعی . [ وَع ْی ْ ] (ع مص ) نگاه داشتن . (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || یاد گرفتن .(ترجمان علامه ٔ جرجانی ) ...
وعی . [ وَ عا ] (ع اِ) وَعْی . خروش و فریاد یا به خصوص بانگ سگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وعی . [ وَ عا ] (ع مص ) وَعْی . آواز و فریاد کردن . (منتهی الارب ).
وعی . [ وَ عی ی ] (ع ص ) فرس وعی ؛ اسب درشت اندام سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || حافظ زیرک و دانا. (از اقرب الموارد).
شو و آی . [ ش َ / ش ُ وُ ] (اِمص مرکب ) آی و شو. آمد و شد. (یادداشت مؤلف ) : تا کی این رنج ره و گرد سفروین تکاپوی دراز و شو و آی . فرخی .نیز...
رفت و آی . [ رَ ت ُ ] (اِ مرکب ) اختلاف . (یادداشت مؤلف ). رفت و آمد. (تحفه ٔ اهل بخارا). رجوع به رفت و آمد شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
علی حاجی حسینی
۱۳۹۹/۱۱/۰۴
0
0

گویا این واژه آرامی باشد. در آرامی هم (וָי) با همین تلفّظ است. در عبری (אוֹי) اُی و در عربی ویل.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.