هادی . (اِخ ) لقب موسی بن محمد المهدی است . موسی بن مهدی بن منصوربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس ، مکنی به ابومحمد. چهارمین خلیفه است و هفتم از عباس . هادی که ابومحمد کنیت داشت پدر وی مهدی و مادر وی خیزران بود. در زمان فوت مهدی در گرگان بود و هارون در حضرت با وی بیعت کرد و بیعت نامه به هادی فرستاد. هادی با شتاب تمام به بغداد شتافته و بر مسند خلافت نشست . (تاریخ گزیده ص
300). وی بر ظلم و خونریزی حرصی تمام داشت و در زمان فرمانفرمایی خود هیچ مجرمی را لحظه ای زنده نگذاشت ، هرگاه که هادی سوار میشد پیاده ها با شمشیرهای برهنه و عمودها و کمانها پیش پیش میرفتند و پیش از وی حکام را این رسم نبود، و ظهور حسین بن علی بن حسن بن امام حسن در مدینه و شهادت آن جناب در ایام خلافت او به وقوع پیوست و نیز قتل عبداﷲبن مقفع و اتباع وی نیز در زمان او واقع شد. وفاتش در شانزدهم ربیعالاول سنه ٔ سبعین و مائة به قریه عیسی آباد اتفاق افتاد و برادرش هارون الرشید بر وی نماز گذارده جسدش را در خاک نهاد. در تاریخ حافظ ابرو مسطور است که از هادی هفت پسر و یک دختر ماند بدین قرار جعفر، عباس ، عبداﷲ، اسحاق ، اسماعیل ، سلیمان ،موسی و ام عباس . (تاریخ حبیب السیر ج
2 ص
128). نهضتی که بوسیله ٔ ایرانیان در زمان منصور ایجاد شده بود تا زمان وی همچنان ادامه داشت . وی مردی بیداردل و کریم و زیرک و غیور بود. عبداﷲ مالک خزاعی صاحب شرط هادی گفت : مهدی دایم مرا میفرمود که ندیمان و مغنیان هادی را برنجان و بزن و حبس کن . من خلاف نمی توانستم و هادی پیش من به شفاعت فرستادی و تخفیفی طلبیدی و من البته شفاعت او نشنیدمی . چون خلافت به هادی رسید من به هلاک متیقن شدم ، روزی مرا بخواند. چون به خدمتش رفتم او را دیدم بر کرسی نشسته و نطع انداخته و شمشیر پیش نهاده . من سلام کردم ، گفت : لا اهلاً و لا سهلاً. یاد داری که فلان روز جهت کار فلان فرستادم و التفات نکردی و روز دیگر از بهر کار فلان هم التفات ننمودی و همچنین چند گناه بر من شمرد. من گفتم : آیا امیرالمؤمنین اجازت خواهد فرمود بنده را در اقامه ٔ حجت و عذر؟ گفت : بلی . گفتم : یا امیرالمؤمنین ! تو را بخدای سوگند می دهم که اگر آن شغل که امیرالمؤمنین مهدی به بنده فرموده بودی و بعضی از فرزندان امیرالمؤمنین شفاعت کردندی و من قبول کردمی امیرالمؤمنین آن را بپسندیدی ؟ گفت : نه . گفتم : با خدمت پدرت همچنین بودم و اگر تو نیز قبول بندگی فرمایی با تو نیز همچنان باشم و صدق و اخلاصی بیش از آن ورزم . هادی را سخن من خوش آمد و شرف دستبوس یافتم و همان عمل بر من مقرر فرمود و مرا به خلعت و تشریف مخصوص گردانید و من شادان و کامران به خانه ٔ خود بازگشتم و شب با خویشتن در تفکر افتادم وگفتم خلیفه جوان است نبیذ میخورد. و این جماعت را که من آزرده ام همه ندیم و مغنی و کاتب و یاران اویند شاید که ناگاه فرصتی یابند و در خون من سعی کنند. دراین اندیشه نشسته بودم ... ناگاه آواز اسبان شنیدم وغلبه ٔ عظیم . و روی به سرای من داشتند و در خانه به هیبت بکوفتند. هادی به نفس خویش در خانه ٔ من آمده بود. چون او را بدیدم روی بر زمین نهادم و دستش ببوسیدم . مرا گفت : یا اباعبداﷲ! من اندیشیدم که تو شاید باخویشتن گویی که خلیفه جوان است و اعدای من مقربان اویند و ممکن است که در مستی فرصتی یابند و رای او رابا من بگردانند. من عمداً به خانه ٔ تو آمدم تا تو را از کینه ایمن گردانم و مقرر کنم که در دل من هیچ کینه نمانده است و سخن دشمنان تو به هیچ حال و حیلت نخواهم شنید، و تو باید که بر این قول اعتماد کنی و فارغ باشی . گویند مادر هادی و هارون بر ملک مسلط شده بود به سبب آنکه زن خلیفه بود و مادر دو خلیفه ، در ایام مهدی هم تسلط داشت
۞ .