اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هامون

نویسه گردانی: HAMWN
هامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ .

فردوسی .


ز هامون برآمد به کوه بلند
برادْرْش بسته بر اسپی سمند.

فردوسی .


چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید.

فردوسی .


ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم .

فردوسی .


چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار.

فردوسی .


سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید.

فردوسی .


از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .

فردوسی .


بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت .

فردوسی .


سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید.

فردوسی .


نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد.

فردوسی .


چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید.

فردوسی .


وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید.

فردوسی .


همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین .

فرخی .


بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست .

منوچهری .


چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب .

اسدی .


نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی .

ناصرخسرو.


به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون . و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل . (مجمل التواریخ ).
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد.

انوری .


نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .

نظامی .


|| زمین سخت که باران قبول نکند. (تحفةالسعادة). || صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه . (اوبهی ). || توسعاً، جای پست . مغاک ۞ . (یادداشت مؤلف ) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون .

ناصرخسرو.


|| توسعاً، بَرّ. خشکی . مقابل دریا :
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.

فردوسی .


زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید.

فردوسی .


تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان .

عنصری .


این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .

ناصرخسرو.


آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است . (سندبادنامه ص 15).
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی .

سعدی .


|| توسعاً، خاک . زمین . مقابل آسمان و چرخ گردون :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .

رودکی .


ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ .

اسدی .


خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شده ٔ من .

عطار.


|| مجازاً بیرون سرای . خارج خانه . خارج شهر :
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید.

فردوسی .


ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید.

فردوسی .


بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.

فردوسی .


بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند.

فردوسی .


به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای .

فردوسی .


زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند.

فردوسی .


ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست .

فردوسی .


|| (ص ) هموار. مسطح . سهل . صاف : و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ . (حدود العالم ).
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک .

فردوسی .


و بر زمینی هامون است (بصره ) که چشم بر کوه نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص ). راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت . (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ).
- به هامون آوردن ؛ به هامون کردن . پست کردن . خراب کردن . با خاک برابر کردن . با زمین هموار کردن . با خاک یکسان کردن : بسی قلعه از قلعه ٔ تو حصین تر به هامون آورده است . و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 417).
- به هامون شدن ؛ اجداد. مسطح و هموار شدن .
- به هامون کردن ؛ به هامون آوردن . پست کردن . خراب کردن :
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم .

(قابوسنامه ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۷۷ ثانیه
هامون نورد. [ ن َ وَ ] (نف مرکب ) دشت پیما. صحرانورد. هامون گذار. هامون بر. بیابان سپر. بادیه پیما. آنکه در دشت و بیابان سفر کند. (ناظم الاطباء) ...
هامون کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خراب و ویران ساختن . با خاک یکسان کردن . با زمین برابر یا درهم کوفتن بلندیها و پست کردن : چنین گفت اکن...
هامون گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مسطح و صاف شدن . هامون شدن . || ویران گشتن . خراب شدن . هموار گردیدن . با خاک یکی شدن . با زمین یکسان ...
هامون نوشتن . [ ن َ وَ ت َ ] (مص مرکب ) طی کردن دشت و بیابان . بادیه پیمودن . هامون بریدن . به دشت و بیابان رفتن : ندانی که سعدی مکان ا...
هامون قیامت . [ ن ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صحرای رستاخیز. صحرای قیامت . زمین محشر : همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر ع...
هامون سواران . [ س َ ] (اِخ ) دریاچه ای است در سیستان مجاوردریاچه ٔ هامون که بوسیله ٔ باطلاق نیزار به دریاچه ٔ هامون متصل شده است . (مشخصات ...
هامون گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) هامون گشتن .
روزگاری هامون مستندی است راجع به دریاچهٔ هامون که اکنون خشک شده است. عوامل: کارگردان،نویسنده و تهیه‌کننده: محمد احسانی- تصویربردار:محمد رضا تیموری- صد...
دریاچه ٔ هامون . [ دَرْ چ َ / چ ِ ی ِ ] (اِخ ) در شمال شرقی سیستان واقع شده و قسمتی از آن درخاک افغانستان قرار دارد. آب آن از رودهای هیرمند...
هامون آباد مزیک . [ م َ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از بخش حومه ٔ شهرستان نائین . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.