هبش
نویسه گردانی:
HBŠ
هبش . [ هََ ] (ع مص ) فراهم آوردن . (منتهی الارب ). گردآوردن . جمع کردن . || کسب کردن و ورزیدن جهت عیال . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (تاج العروس ). || زدن بضرب دردناک یا عام است . (منتهی الارب ). زدن دردناک . (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). || رسیدن چیزی را. (منتهی الارب ). هبش الشی ٔ؛ اصابه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). اصابت کردن بچیزی . || دوشیدن تمام با دست . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد)(تاج العروس ). ثعلب گوید: در این معنی هیش ، با یاء مثنای تحتانی است . (تاج العروس ) (معجم متن اللغة).
واژه های همانند
۲۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
هبش . [ هََ ب َ ] (ع مص ) لغتی است در هَبْش . کسب کردن . (معجم متن اللغة). || جمع کردن . گرد آوردن . (معجم متن اللغة).
حبش . [ ح َ ] (ع مص ) حباشه . گرد آوردن چیزی برای کسی . (از منتهی الارب ). رجوع به حباشه شود.
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) حبشه . رجوع به حبشه شود. || زمین حبش . حبشه . حبشستان : و از آنجایگه شاه خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش ۞ .دوروی...
حبش . [ ح ُ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حبشی .
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) [ درب الَ ... ] در خطه ٔ هذیل به بصره باشد. منسوب به قوم حبش . و آنان قومی از حبشه بودند که عمر رضی اﷲ عنه ایشان ...
حبش . [ ح َب َ ] (اِخ ) (قصر...) موضعی است نزدیک تکریت و در آن مزارعی که از اسحاقی مشروب شوند. (معجم البلدان ).
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) (برکة الَ ...) مزرعه ٔ نزهة است بدان سوی قرافه ٔ مصر.
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان غنی بیگلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان 12000 گزی خاور ماه نشان 9000 گزی راه مالرو عمومی . کوهستانی ، س...
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد34 هزارگزی جنوب خاوری آغ کند. 40/5 هزارگزی شوسه ٔ میانه به زن...
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از نه پسر حام بن نوح (ع ) و پدر قوم حبشه است .