هذار
نویسه گردانی:
HḎʼR
هذار. [ هََذْ ذا ] (ع ص ) مرد بسیارسخن و بیهوده گوی . (منتهی الارب ). هذیان گوی . (اقرب الموارد). رجوع به هَذر شود.
واژه های همانند
۵۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
حذار. [ ح َ رِ ] (ع اِ فعل ) پرهیز کن ! (دهار). بپرهیز! بترس ! الحذر! - حَذارِ حَذارِ ؛ تأکید است در حث به پرهیز.
حذار. [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حِذْریة.
حذار. [ ح ِ ] (ع مص ) ترسیدن . (غیاث ). حذر کردن . پرهیز کردن . || محاذرة. با یکدیگر تخویف نمودن .
حذار. [ ح ُ ] (اِخ ) پدر ربیعةبن حذار است که جوانمردی بوده است . || (ذو...) از قبیله ٔ الهان بن مالک است . (منتهی الارب ).
هزار. [ هََ / هَِ ] (عدد، ص ، اِ) ده صد را گویند و به عربی الف خوانند. (برهان ) : میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و، دوست ار هزار اندکی . بوش...
هزار. [ هََ ] (اِخ ) قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه ٔ جنوب و مشرق تل بیضا. (فارسنامه ٔ ناصری ). شهرکی است خرم و آبادان و بانعمت به ن...
هزار. [ هََ ] (اِخ ) کوهی است در شمال غربی بم در کرمان ، دنباله ٔ آن قهرود و ارتفاع آن پنج هزار گز است . (از جغرافیای طبیعی کیهان ).
هزار. [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیضا از بخش اردکان شهرستان شیراز که دارای 140 تن سکنه است .از چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غله...
حزار. [ ح َزْ زا ] (ع ص ) دیدزن . تخمین زننده . خراص . برآوردکننده . اندازه کننده . تخمین کننده : معابر کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن ...
حزار. [ ح َزْ زا ] (اِخ ) قبیله ای است از حمیر. || منسوب به حزر. (سمعانی ).