هر. [ هََ ] (ص مبهم ) کل . همه . تمام . (یادداشت به خط مؤلف ). افاده ٔ معنی عموم دهد همچون هرجا وهرکس و مانند آن . (برهان ). ترجمه ٔ کل هم هست . (برهان ). پیش از اسم عام درآید و حکم آن اسم را در همانندان آن تعمیم دهد و نیز بر سر عدد درآید و حکمی را درباره ٔ تمام افراد معدود آن ، یکسان سازد
: من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
رودکی .
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
رودکی .
عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.
رودکی .
چنان بازگردی ز دشت هری
که بر تو بگریند هر مهتری .
فردوسی .
برفتند هرمهتری با نثار
ببهرام گفتند کای نامدار.
فردوسی .
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.
فرخی .
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
فرخی .
آن که بدین وقت همی کردی هر سال
خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
فرخی .
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس .
عسجدی .
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری .
منوچهری .
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.
لبیبی .
تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی ).
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
اسدی .
-
هر آن ؛ مرکب از هر و اسم اشاره . هر یک . هرکه . هر کس . (یادداشت به خط مؤلف )
: هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه .
اسدی .
هر آن باغی که نخلش سر بدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
باباطاهر.
-
هرآن ؛ هرلحظه . هردم . هروقت . (از ناظم الاطباء). مرکب از هر و آن به معنی دم و لحظه .
-
هرآنجا ؛ هرجا. در هرجا. جایی که
: سپهبد هر آنجا که بدموبدی
سخن دان و بیداردل بخردی .
فردوسی .
-
هرآنچه ؛ هرچیزی که . هرچه . (یادداشت مؤلف )
: به پیش آینه ٔ دل هرآنچه میدارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
حافظ.
-
هر آن کس ؛ هرآنک . هرآنکه . هرکو. هرآنکو. هرکه . هرکس . (یادداشت به خط مؤلف )
: هرآن کس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند.
فردوسی .
هرآن کس که در جنگ تندی کند
همان از پی سودمندی کند.
فردوسی .
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
-
هرآنکو ؛ مخفف هر آن که او. (یادداشت به خط مؤلف ). هرکه . هرکس . هر آن کس . هرآنک . هرکو. رجوع به مترادفات این کلمه شود.
-
هرآنکه ؛ هرآنکو. هرآن کس . هرکه . هرکو
: هرآنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد.
حافظ.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
-
هرآنگاه ؛ هرآنگه . هرگه . هروقت . هرزمان . رجوع به هرآنگه شود.
-
هرآنگه ؛ هر زمانی که . هرگاه . (یادداشت به خط مؤلف )
:هرآنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.
رودکی .
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی .
-
هرآن گهی ؛ هرآن گه . هرآن گاه . هر زمان
: آری هرآن گهی که سپاهی رود به حرب
ز اوّل بچند روز بیاید طلایه دار.
منوچهری .
-
هربار ؛ هردفعه . هرنوبت . تمام دفعات . همواره . همیشه
: دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
سعدی .
-
هرجا ؛ همه جا. هرجایی که ... (یادداشت به خط مؤلف )
: نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی .
به هر جا کجا شهریاران بدند
چو از کار گشتاسپ آگه شدند.
فردوسی .
-
هرجایی . رجوع به کلمه ٔ هرجایی شود.
-
هرجور ؛ هر طور. به هرترتیب . به هروجه .
-
هرچ . رجوع به هرچ شود.
-
هرچگاه . رجوع به هرچگاه شود.
-
هرچند؛ با اینکه . با وجود اینکه . اگرچه
: هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .
منجیک ترمذی .
بدین درد هرچند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم .
فردوسی .
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی .
هر چند که بسیار و دراز است سخنهات
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار.
ناصرخسرو.
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هرچند کارساز بجز کردگار نیست .
سنائی .
با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است . (تاریخ بیهقی ). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... لختی مزاج او بگشت . (تاریخ بیهقی ). حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی اما پیر است . (تاریخ بیهقی ). هرچند جای آن نیست اما ممکن است خواننده را از آن فایده باشد.(کلیله و دمنه ).
هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم .
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 219).
نثار خاک رهت نقد جان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری .
حافظ.
- || هراندازه . هرقدر. هرمقدار. هرچقدر
: مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
بوشکور.
۞ هرچند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی .
منوچهری .
هرچند در باب او سخن گفتندی از او خشنود نگشت . (نوروزنامه ٔ خیام ). هرچندبیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه ).
-
هرچون ؛ هرگونه . هرطور. هرجور
: بدو گفت هرچون که می بنگرم
به پادافره بد نه اندرخورم .
فردوسی .
زن ارچه دلیر است و با زوردست
همان نیم مرد است هر چون که هست .
اسدی .
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی غوی .
مولوی .
-
هرچه . رجوع به هر چه شود.
-
هرچیز؛ همه ٔ چیزها. همه ٔ چیزهایی که . هر آنچه . هرچه . رجوع به هرچه شود.
-
هردر ؛ هرطرف . هرباب . هرموضوع
: دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان سخنها ز هردر براند.
فردوسی .
-
هردری ؛ هرجایی . از هردری سخن گفتن ؛ درباره ٔ مسائل مختلف گفتگو کردن . رجوع به هردر شود.
-
هردم ؛ هرلحظه . هرساعت . رجوع به همین مدخل شود.
-
هردو ؛ آن دو باهم .این ترکیب در موردی به کار رود که دو مسندالیه را در اسنادی مشترک دارند و حکم آن دو یکی باشد
: نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلا کرده برون سو.
منوچهری .
-
هر دوان ؛ هر دو. هر دوتای آنها
: زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کز آن نگذرد.
شهید بلخی .
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
بر از اندرون هر دوان بدکنش .
بوشکور.
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان .
فرخی .
من و درخت کنون هر دوان به یک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار.
فرخی .
به یک جای بودند خوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان .
اسدی .
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
بر این هر دوان نازنین محمد.
ناصرخسرو.
-
هرروز ؛ همه روز. همه ٔ روزها.
-
هرروزه ؛ پیوسته .(برهان ). همواره . هرروز. پیاپی . (یادداشت به خط مؤلف ). نیز رجوع به ذیل همین مدخل شود.
-
هرزمان ؛ هروقت . (آنندراج ). و همه وقت . (یادداشت به خط مؤلف )
: برو بر دو چشمش همی خیره ماند
همی هرزمان نام یزدان بخواند.
فردوسی .
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
و را هر زمان بر تو باشد گذر.
فردوسی .
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن .
منوچهری .
هرزمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هرزمان کبک همی تازد چون جاسوسی .
منوچهری .
رجوع به هرزمان شود.
-
هرسال ؛ همه سال . سالهای پیاپی . سالی یکبار. (یادداشت به خط مؤلف ).
-
هرساله ؛ سالیانه و همه سال . (ناظم الاطباء)
: هرساله بلا و سختی و رنج
من پیش کشیده ام در این زاد.
مسعودسعد.
-
هرسو ؛ هرطرف . هرجانب . همه طرف
: ز صحرا سیلها برخاست هرسو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
منوچهری .
-
هرسویه پادشاهان . هر سه دختر. هر سه نوع . رجوع به این مدخل ها در جای خود شود.
-
هرشب ؛ همه ٔ شبها. شبهای پیاپی .
-
هرشبی ؛ هرشب . همه شب . تمام شبها
: تو همی تابی و من بر تو همی خوانم به مهر
هر شبی تا روزدیوان بوالقاسم حسن .
منوچهری .
-
هرطور ؛ هرگونه . به هر ترتیب . هرجور.
-
هرک ؛ هرکس . هرکه . رجوع به هرک شود.
-
هرکار ؛ تمام کارها. کارهای مختلف .
-
هرکاره .رجوع به مدخل هرکاره شود.
-
هرکت ؛ هر که ات . رجوع به هرکت شود.
-
هرکجا ؛ هرجا. همه جا. هر جایی که ...
: بگویم ترا هرکجا بیژن است
به جام این سخن مر مرا روشن است .
فردوسی .
هرکجا در عرب و عجم اسب نیکو بودی به درگاه ایشان آوردندی . (نوروزنامه ٔ خیام ). هرکجا بیماری نشان یافتم معاجلت او بر وجه حسبت کردم . (کلیله و دمنه ، قول برزویه ).
جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو.
حافظ.
-
هرکدام ؛ هریک . همه . هریکی از آنها که ... همه ٔ آنهایی که ...
-
هرکس ؛ همه ٔ کسانی که . (یادداشت به خط مؤلف ). همه . هریک
: همی گفت هرکس که لهراسب شاه
به مردی ز ترکان تهی کرد گاه .
فردوسی .
بدو گفت هرکس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان .
فردوسی .
هرکس گفته که شرم ندارید مردی را که می کشید به دار چنین کنید.(تاریخ بیهقی ).
-
هرکس هرکس ؛ هرج و مرج . بی نظم . هر جا یا هر کار که در آن نظام و ترتیب نباشد. مانند کسی به کسی نیست .
-
هرکسی ؛ هرکس . هریک . هرکدام . همگی . همه . (یادداشت به خط مؤلف )
: پس فرزندان داود هرکسی چشم میداشتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بگفتند هر گونه ای هرکسی
همانا پسندش نیامد بسی .
فردوسی .
ز لشکر همه هرکسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
فردوسی .
شما هرکسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی .
-
هرکم ؛ هر که مرا. (یادداشت به خط مؤلف ). هر که ام .
-
هرکو . رجوع به هرکو شود.
-
هرکه ؛ هرکس . هرکو. آنکه . کسی که . (یادداشت به خط مؤلف )
: زان عقیقین میی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت .
رودکی .
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی .
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
عنصری .
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار با خدوک بود.
عنصری .
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست .
اسدی .
هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟
ابن یمین .
رجوع به هرک و هرکو شود.
-
هرکه هرکه ؛ هرکس هرکس . هرج و مرج . صاحب اختیاری نبودن . رئیس ومرئوسی نبودن . بی نظمی . بی انضباطی . (از یادداشتهای مؤلف ).
-
هرکی هرکی ؛ هرکه هرکه . هرکس هرکس .
-
هرگاه ؛ هرزمان . هروقت . هروقتی که . (از یادداشتهای مؤلف )
: صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی هذا خط قابوس ام جناح طاوس ؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرگاه که خواهی بتوان گفت سخن را
وآنگاه که گفتی نتوان کرد نهانش .
ابن یمین .
- || اگر. چنانکه . چنانچه .(یادداشت به خط مؤلف ).
-
هرگونه ؛ هرجور. هرطور. به هر ترتیب . به هر صورت . از هرنوع
: بیامد دو فرزانه ٔ نیک رای
میانشان همی رفت هرگونه رای .
فردوسی .
ز هرگونه گفتند و خسرو شنید
به دل رای آن مهتران برگزید.
فردوسی .
بگوید ز هرگونه با ما سخن
ز کار نو و کارهای کهن .
فردوسی .
-
هرگه ؛ هرگاه . هروقت .هرزمان
: چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که هرگه که برخاست کین از میان ...
فردوسی .
اصل ستون است . هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب . (تاریخ بیهقی ). هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
هرنوع ؛ هر قسم و به هرطور و به هر طریق و به هر حیله . (ناظم الاطباء).
-
هروقت ؛ هرگه . هرگاه . هرزمان .
-
هروقتی ؛ هرزمانی و هر ساعتی و در هرآن . (ناظم الاطباء).
-
هرهفت . رجوع به لغت هرهفت شود.
|| هر یک . هرکدام
: چون به مکه آمدند هر زنی کودکی برگرفتند. (تاریخ بلعمی ).
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی بر از فر خسته پنجاه .
عنصری .
می به کار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
|| کسی که . آنکه . هرآنکه
: گم است آنکه سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست .
اسدی .
|| هیچ . مقابل همه و کل . (یادداشت به خط مؤلف )
: به لشکر چنو نامداری نبود
به هر جای چون او سواری نبود.
فردوسی .
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند.
فردوسی .
من از ترس کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هرسو.
سعدی .