هراس داشتن .[ هََ ت َ ] (مص مرکب ) ترسیدن . هراسیدن
: از این بگذری سفله آن را شناس
که از پاک یزدان ندارد هراس .
فردوسی .
که دارند روز و شب از بس هراس
به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس .
اسدی .
نه نه کارم ز فلک نیک بد است
من هراس از بتری خواهم داشت .
خاقانی .
چنین گفت مرد حقایق شناس
از این هم که گفتی ندارم هراس .
سعدی .
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس .
سعدی .
گرش پای بوسی نداردت پاس
ورش خاک پاشی ندارد هراس .
سعدی .
رجوع به هراس شود.