هش داشتن . [ هَُ ت َ ] (مص مرکب ) متوجه و ملتفت بودن . (یادداشت مؤلف ). مراقب و مواظب بودن
: همانجا که بینیش بر جای کش
نگر تا بداری بدین کار هش .
فردوسی .
هش دار، مدار خوار کس را
مرغان همه را حقیر مشمر.
ناصرخسرو.
ای کام دلت دام کرده دین را
هش دار که این راه انبیا نیست .
ناصرخسرو.
گفت اشتر که اندر این پیکار
عیب نقاش می کنی هش دار.
سنائی .
می اندرده که در ده نیست هشیار
چه خفتی ، عمر شد، برخیز، هش دار.
عطار.
طوطی خط سبزت می آید و میجوشد
هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد.
عطار.
هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس
در ورطه ای که سود ندارد شناوری .
سعدی .
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.
سعدی (گلستان ).