هفت اندام . [ هََ اَ ] (اِ مرکب ) به حسب ظاهر اول سر، دوم سینه ، سوم پشت ، چهارم و پنجم هر دو دست ، ششم و هفتم هر دو پای . و به حسب باطن دماغ ، دل ، جگر، سپرز، شش ، زهره و معده ، و بعضی به جای معده گرده نوشته اند. (غیاث از لطایف ). و موافق تفسیر حسینی : چشم و گوش و زبان و بطن و فرج و دست و پا. (غیاث )
: او اگر دست برنهد به هزبر
بشکند بر هزبر هفت اندام .
فرخی .
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام .
فرخی .
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
فخرالدین اسعد.
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام .
مسعودسعد.
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام .
مسعودسعد.
زبهر ملکت او آفرید هفت اقلیم
زبهر خدمت او آفرید هفت اندام .
مسعودسعد.
دیگرباره قصد کردند. نابینا شدند و هفت اندام ایشان خشک شد. (قصص الانبیاء).
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم تو را هفت اندام .
انوری .
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا.
خاقانی .
خواجه را در عروق هفت اندام
خون به جوش آمده به جستن کام .
نظامی .
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان چیست این ؟
مولوی .
رجوع به هفت اعضا شود.
|| نام رگی است ، و آن را به همین سبب هفت اندام گویند که به فصد آن خون سر و سینه و پشت و دست و پا خارج میشود. (غیاث ). رگ میانگی دست . اکحل . (یادداشت مؤلف ). به کنایت ، عروق . رگها
: ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را.
نظامی .