هم پهلو. [ هََ پ َ ] (ص مرکب ) شریک و همتا و حریف و انباز. (آنندراج ). || همخوابه . (آنندراج ). || (حرف اضافه ٔ مرکب ) کنار. جوار
: نهادند هم پهلوی هر دو تخت
دو خدمتگرِ هر دو بدکام وبخت .
فرخی .
به سامره بمرد... به عهد معتمد اندر و هم پهلوی پدرش دفن کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). به گور کردندش هم پهلوی معتز. (مجمل التواریخ و القصص ). || به قیاس . برابر. نسبت به
: سرو بالادار هم پهلوی مورْد
چون درازی در کنار کوتهی .
منوچهری .