هم چنان . [ هََ چ ُ
/ چ ِ ] (ق مرکب ) همچنان . چنان که بود. مانند پیش یا مانند دیگری . همان طور
: چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند هم چنان .
رودکی .
بزرگان لشکر همه همچنان
غریوان و گریان و زاری کنان .
فردوسی .
چنان چون پدر داد شاهی مرا
دهم هم چنان تاج شاهی تو را.
فردوسی .
هم اندرزمان دیگری هم چنان
زدم بر دهانش بپیچید ازآن .
فردوسی .
هم چنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب دل مردم را آب و هواست .
ناصرخسرو.
هم چنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ کس انباز و یار احمد مختار نیست .
ناصرخسرو.
هم چنان چون صنعت مردم نبات و سنگ را
از خلل صافی کند تا گوهر زیبا شود.
ناصرخسرو.
هرچه در علم و فضل من بفزود
هم چنانم ز جاه و مال بکاست .
مسعودسعد.
مثال این هم چنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. (کلیله و دمنه ). ... بیماری که مضرت خوردنی ها میداند و همچنان بر آن اقدام مینماید. (کلیله و دمنه ). اگر بر این جمله نرود هم چنان بود که حکایت نادان و گنج . (کلیله و دمنه ).
این نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان .
مولوی .
که گر به جان رسد از دست دشمنان کارم
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست .
سعدی .
وگر خود نیابد جوانمرد نان
مزاجش توانگر بود هم چنان .
سعدی .
هزار بار اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست .
سعدی .
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود.
حافظ.
درمیان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
|| (حرف اضافه ٔ مرکب ) مانند. چون
: هم چنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی .
رودکی .
و یا هم چنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر کنار.
عنصری .